مدت‌هاست که از من خواسته‌ای چیزی از جنگ بنویسم و من ننوشتم. نه که نخواسته باشم که نتونستم، در این مدت یکبار هم چیزی نوشتم اما نگذاشتمش اینجا، چیز به دردبخوری درش نبود، درست مثل همین یکی اما بیش از این دیگه تاخیر جایز نبود.
نه فقط جنگ که کل دهه شصت دوره‌ عجیب و غریبیه که نمیشه به راحتی در موردش حرف زد. من بارها و بارها به خاطرات گنگ و مبهم خودم از اونروزها برگشته‌ام، چیزهایی را که به یاد میارم در کنار چیزهایی می‌ذارم که در این سال‌ها خوندم و شنیدم و سعی می‌کنم بفهمم ما از چه مسیری رفتیم که امروز به اینجا رسیدیم. شاید دیده باشی که تا به حال چندین بار به بهانه‌های مختلف به این نوشته لینک داده‌ام، من بیش ازهمه مقدمه این نوشته را دوست دارم، بگذار یک بار دیگه این مقدمه را با هم بخونیم؛

" اگر آدمهایی که کودکی، نوجوانی یا اوایل جوانی خود را در دهه 60 گذرانده اند را هم نسل خودم بنامم، نسل ما اصولا معتقد است که یکی از بدشانس ترین های تاریخ بوده است. شاید این برداشت دقیق نباشد. هر نسلی ناکامی های خودش را داشته وشاید این خود محوری و خودخواهی ذاتی ماست که این گونه می بینیم.
اما وقتی به همنسلانم نگاه می‌کنم در همه ما چیزهایی هست که نمی‌توانم آنرا به حساب حوادث تاریخ نگذارم. در همه ما گمشده ای هست که شاید امید یا میل لذت بردن از زندگی است. سردرگمی، بی‌حوصلگی، منفی بافی، بدبینی، عصبیت، حرص موفقیت،…"

می‌بینی مهدی؟ ظاهرا بازگشت به اون سال‌ها هم در چند نسل ما مشترکه، فیلم پرسپولیس را که دیدی؟ آهنگ دهه شصت نامجو را هم که حتما شنیدی؟ چرا اینها اینطور به دل نسل ما میشینه؟ غیر از اینه که داریم آلبوم خودمون را ورق می‌زنیم؟ و البته من هنوز هم معتقدم این تازه شروع دوران خاطره‌نویسی نسل ماست.

جنگ که تمام شد من نه سالم بود، راستش من هرگز فکر نکردم که نسل ما بدشانس‌ترین نسل تاریخ بوده، ما در اون سال‌های تلخ حداقل این شانس را داشتیم که بچه‌تراز اونی باشیم که خیلی از چیزها را بفهمیم. خانواده ما اونروزها احتمالا جزو مرفهین بی‌درد محسوب می‌شد چرا که از خانواده نزدیک ما کسی به جبهه نرفته بود. خاطرات من از دوران جنگ خاطرات بریده بریده است، می‌خوام تصاویری را که گاهی به یاد میارم برات بنویسم، ممکنه نه ارتباط منطقی با هم داشته باشند و نه در نهایت حرف قابل تاملی درشون باشه، اما به هرحال چیزهایی هستند که در ذهن من میاند.

اولین بمب‌باران اصفهان را یادمه و اضطراب خانم معلم‌های کودکستان دانشگاه اصفهان را. مطمئنم اولین بود چرا که هیچ کس نمی‌دونست چه کار باید بکنه، اول همه ما بچه‌ها را جمع کردند در یک سالن، بعد نظرشون عوض شد و همه را بردند در حیاط کودکستان و خواستند در زمین چمن روبروی ساختمان با فاصله زیاد از هم دیگه روی زمین دراز بکشیم. یکی دو ساعات بعد به ساختمان برگشته بودیم، خانم معلم محمد، پسر سرایدار کودکستان، را که در کلاس ما بود و یک جورایی مصونیت داشت و می‌تونست هر موقع که می‌خواد در راهروها باشه را به دفتر فرستاد تا اخبار ساعت دو رادیو را گوش بده -راستی اخبار ساعت دو رادیو را یادته؟ هنوز هم هست اما اون‌روز‌ها چقدر چیز مهمی بود- ما بچه‌ها تا اون موقع هنوز هم از چیزی خبر نداشتیم و همه این‌ها برامون بازی بود، محمد که برگشت با هیجان و غرور ناشی از داشتن یک خبر دست اول توی دهنه در ایستاد و بلند طوری که همه بشنوند به خانم معلم گفت که عراق چندین شهر از جمله اصفهان را بمب‌باران کرده، و تازه اینجا بود که من و یکی دوتا دیگه از بچه‌ها که احتمالا ادعای عقل کلی هم می‌کردیم گیر دادیم به محمد که حتما اشتباه شنیده برای اینکه فکر می‌کردیم بمب‌باران یک شهر یعنی خراب شدن همه‌ چیزو مردن همه و خوب چون ما هنوز زنده‌ بودیم پس نتیجه می‌گرفتیم اصلا بمب‌بارانی هم نشده و خوب البته خیلی زود و با ادامه پیدا کردن جنگ ما هم درک درست‌تری از خرابی بمب و موشک پیدا کردیم و از غفلت درآمدیم.
دیگه چیزی که از جنگ یادمه حجله‌های سرخیه که جلوی خانه یا محل کار کسی که تازه شهید شده بود می‌گذاشتند. همیشه این طرف و اون‌طرف چندتایی می‌دیدی و گاهی یک دفعه تعداد حجله‌ها زیاد میشد که لابد بعد از حمله‌ای بوده. ردیف تویوتاها و قایق‌ها و موتورهایی را یادمه که قبل از ارسال به جبهه چند روزی یا بیشتر در پیاده‌رو وسط چهارباغ به نمایش می‌گذاشتند، اواخر جنگ به این‌ها تانکرهای آب‌پاش هم اضافه شد که روش نوشته شده بود ماشین خنثی سازی بمب شیمیایی و حوض سرچهار راه نظر را یادمه که یک لاله بزرگ وسطش ساخته بودند و از فواره‌هاش آب قرمز رنگ میومد.

رفتیم مدرسه، توی راهروی ورودی مدرسه دو شعار با خط نستعلیق به دیوار نوشته شده بود هر دو از امام، یکیش همون جمله معروف "رهبرِما آن طفل سیزده ساله‌ ایست ..." دومیش را درست یادم نیست اما گمانم چیزی بود در مایه‌های اینکه ما چشم امید رهبر هستیم و...

دبستان، کلاس دوم، حملات هوایی کم بود و در حدی نبود که مدارس تعطیل بشه. اما یک شب یکی از مدارس نزدیک ما بمب خورد، بچه‌ها را در مدارس مجاورش پخش کردند، وسط سال تحصیلی به هر کلاس مدرسه ما دو نفر اضافه شد. قبل از ورود این دو نفر معلم کلی برامون حرف زد که ما باید با این دو نفر خیلی مهربون باشیم و زود باهاشون دوست بشیم. همون سال حیاط مدرسه را کندند و زیرحیاط مدرسه پناهگاه ساختند. برای تمام مدارس پناه‌گاه ساختند. اما پناهگاه‌های مدارس عملا استفاده نشدند، برای اینکه با شدت گرفتن حملات هوایی مدارس تعطیل شدند.
مدتی حملات هوایی اصفهان فقط طرف شمالی زاینده رود بود و طرف دیگه امن بود، مردم هم تا جایی که می‌شد در خانه دوست و آشنای طرف امن جمع شده بودند. ما هم که خونه‌مون در طرف ناامن بود یکی دو ماهی در خانه یکی از اقوام که خودش اصفهان نبود ساکن شدیم. اون روزها مردم شعارهای خنده‌داری هم ساخته‌بودند مثلا اینور آبی‌ها می‌گفتند" "صدام بمب طلایی، اینور پل نیایی" و اون‌ورآبی‌ها می‌گفتند: "صدام خره، اونور پل یادت نره"
تابستان سال دوم مدرسه ما به کل به هم ریخت، داستانش را قبلا نوشتم که چه شد که مدرسه ما شد مدرسه شاهد. در سه سال آخر دبستان حداقل شصت درصد هم‌کلاسی‌های من پدرانشون را در جنگ از دست داده بودند، سال سوم اوج حملات هوایی شد، تعطیلی طولانی مدرسه، رفتن به بیرون شهر، زندگی دسته‌جمعی در باغ، کلاس‌های تلویزیونی، سر زدن هفته‌ای یک‌ بار به خانه و ...
بالاخره تابستان بعدش جنگ تمام شد. با پدرم در ماشین بودیم، خیابان هزارجریپ، درست روبروی کتابفروشی مشعل روبه‌روی دانشگاه، باز هم اخبار ساعت دو رادیو خبر قبول قطعنامه را اعلام کرد. چند روز بعد روی دیوار روبروی خانه ما شعاری نوشته شده بود که متنش یادم نیست ولی ابراز نارضایتی بود از پایان جنگ، اون شعار چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد چرا که دو نفر با یک رنوی زردرنگ خیلی زود آمدند و روش را رنگ کردند و رفتند. جنگ تمام شد، اما مدرسه شاهد هنوز هم شاهد بود، پدران اون بچه‌ها هرگز برنگشتند و من هنوز هم در حیرتم که چطور در مملکت ما عده‌ای بعد از شنیدن خبر قبول قطعنامه گریه ‌کردند.

مهدی گروه سرود مدرسه شاهد آباده را یادت هست؟ همون‌ها که سرودی می‌خوندند بسیار محزون با این محتوا که پسری می‌گفت دیشب خواب پدرشهیدش را دیده و صورتش را بوییده و بوسیده و ... این گروه و مخصوصا همین شعرشون اون سال‌ها خیلی معروف شد. همین سرود را هم یک بار در جماران برای امام اجرا کردند و برنامه کودک هم زیاد پخشش می‌کرد. باور می‌کنی اگر بگم مدت‌ها این سرود، سرودِ ملی مدرسه ما بود؟ گروه سرود مدرسه ما هم سرِ صف، توی کلاس، در هر جشن و عزایی این سرود را می‌خوند و عجیب هم محبوبیت داشت.
نه مهدی "جخ امروز از مادر نزاده"‌ایم...
.

2 comments:

البته همت همشهریان اهل بازار خودمون هم قابل تحسینه
:)

جخ تازه این کامنت مربوط به پست اعتصاب بود...از اون قلکهای پلاستیکی که شکل نارنجک بود یادتون رفته بنویسید!

» نظر شما چیست؟

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes