پنجشنبه، 12 خرداد، 1384
شاهد۱۲
ديروز صبح، در مسير محل کار، شخصی همسن و سال خودم جلو اومد و سلام کرد. نشناختمش، بعد از کلی نشونی دادن فهميدم ما کلاس اول و دوم دبستان همکلاسی بوديم. بعضیها هم عجب حافظههايي دارند! از ديروز تا حالا يک سری خاطرات دبستان توی سرم رژه میرند که دوست دارم اينجا بنويسمشون. تصادفا اين خاطرات هيچ ربطی هم به اين همکلاسی بازيافته ندارند.
سال دوم دبستان که تمام شد، مدرسه ما به هم ريخت، از آموزش و پرورش منطقه دستور داده بودند فقط از سی درصد بچهها برای سال جديد ثبتنام کنند و بقيه به مدارس ديگه فرستاده بشند. از بخت خوب يا بد، من يکی از اون سی درصد بودم. بقيه ظرفيت مدرسه به بچههاي شاهد اختصاص يافت، بچههايی که در جنگ پدر خودشون را از دست داده بودند. همه در مدرسه ما جمع شدند و اسم مدرسه ما بعد از پنجاه سال تغيير کرد و شد "شاهد 12". تا سال قبل همه معلمهای مدرسه خانم بودند و در سال جديد همه کادر مدرسه آقا شدند. در شاهد12 هيچ خانم معلمی وجود نداشت، سياستی عجيب که هنوز فلسفه اون را نفهميدم اما شايد میخواستند با اين روش احمقانه جای خالی پدر را برای شاهدها پر کنند. شاهد12 برخلاف ساير دبستانها دو شيفته نبود فقط يک شيفت اما هم صبح کلاس داشت و هم بعد از ظهر، ظاهرا با کلاسهای اضافهتر میخواستند بچههای شاهد را از نظر درسی قویتر کنند اما در واقع هدف اين بود که اونها را ساعتهای بيشتری دور از کانون بحرانزده خانواده نگه دارند، در سه سالی که در مدرسه شاهد بودم چندباری اين بحرانهای خانوادههای شاهد به مدرسه کشيده شد. مثلا يکبار مادر يکی از بچههای سوم دبستان با گريه و زاری به مدرسه اومده بود تا از دست پسرش شکايت کنه که او را کتک میزنه! از مدرسه شاهد خاطرات تلخ و شيرين زيادی دارم، فضای حاکم بر اين مدرسه فضايی مهربان اما هميشه همراه با نوعی ترحم و حماقت بود. از طرفی بچههايي را که هرکدام به تنهايي از نظر روحی دچار بحران بودند و نياز به مراقبت داشتند در يک نقطه جمع کرده بودند و از طرف ديگه، اين مدرسه شاهد با سعیوخطا اداره میشد. نه معلمها و مدير و ناظم تجربهای در برخورد با چنين مجتمع بحرانزدهای داشتند و نه مشاوری وجود داشت. يکی از مسائلی که هميشه در مدرسه مسالهساز بود تداخل فرهنگی بچههای مدرسه بود. هر روز صبح سرويسهای بنياد شهيد بچههای شاهد را از نقاط مختلف شهر جمع میکردند و به مدارس شاهد مختلف میبردند و همين باعث شده بود در مدرسه ما از فقيرنشينترين منطقه شهر (که طبعا بيشترين تعداد شهيد را هم داشت) تا نقاط اعياننشين شهر، از همهجا بچهها باشند و همين کم گرفتاری نداشت. مدرسه بصورت مشترک توسط بنياد شهيد و آموزشوپرورش اداره میشد. مدرسهای که تا قبل از شاهد شدن يک ناظم داشت الان دو ناظم اضافه هم پيدا کرده بود، يکی در اصل نقاش ساختمانی بود که در جنگ ترکش خورده بود و به راحتی نمیتونست به کار اصليش برگرده و بنياد شهيد که اون موقع مسووليت مراقبت از جانبازان را هم داشت، اون را بهعنوان ناظم به مدرسه ما فرستاده بود و ديگری هم يک گلفروش بود که نمیدونم چطور از مدرسه سر درآورده بود، اما همه مهربان بودند و ناشی، همه سعی میکردند به بچههای شاهد کمک کنند اما نمیدونستند چطور. سال چهارم دبستان که بوديم روز آزادی خرمشهر بود يا هفته دفاع مقدس که قرار بود در مدرسه جشن بگيرند ساعت 11 صبح به بعد، ناظم مدرسه، همونی که نقاش بود، اومد سر کلاس و درگوشی به معلم چيزی گفت و معلم بچههای شاهد را به نوبت، پنجتا پنجتا بيرون میفرستاد و ما غيرشاهدها مونده بوديم که اين چه سری است که ما نبايد از اون باخبر بشيم. بعد که شاهدها راز نهانی را فاش کردند معلوم شد دو ناظم بيچاره از صبح تا ظهر مشغول درست کردن ساندويچ کالباس بودهاند تا در اين روز جشن به بچههای شاهد محبت کردهباشند، شاهدها را صدا میزدند و پشتدرکلاس دور از چشم ما به اونا ساندويچ و نوشابه میدادند! اين شده بود راه محبت کردن به فرزندان شهدا.
همان سال چهارم، زنگ انشا بود و موضوع انشا؛ بزرگترين آرزو. آقامعلم بچهها را صدا میزد و بچهها انشای خود را پای تختهسياه میخوندند، مطابق معمول، آرزوها همه يا اين بود که خلبان بشيم يا دکتر، آرزوی ديگهای نبود. اون روزها برای ما آخر همهچيز دکتر و خلبان شدن بود. و معلم نمره میداد، هر نمرهای جز بيست که معتقد بود بيست انشا فقط مال خداست. نوبت به علیاکبری رسيد (ما هم مثل بقيه پسربچههای دبستانی با فاميل همديگه را صدا میزديم)، میدونستيم که از شاهدهاست. پسربچه 10 ساله، قدکوتاه و سيهچهره موضوع انشا را خواند و بعد خيلی سريع و بیمقدمه آرزوی خود را گفت؛ آرزوی او آزادی پدرش بود، پدری که میگفت او را به ياد نمیآره، پدری که میگفت تنها عکس او را داره که در دو سالگی بغلش کرده، پدری که هفت سال بود در عراق اسير بود (اون روزها هنوز لغت آزاده اختراع نشده بود). آخرين جمله انشای علیاکبری را يادم نيست اما هرچه بود در حالی خوند که گريه میکرد اين صحنه درست مثل يک فيلم در ذهنم مونده، آقا معلم بیچاره که نمیدونست چه بايد بکنه، جلو اومد دستی بر سر علیاکبری کشيد، دفتر او را گرفت و با صدای بغض آلود گفت آفرين بيست.
0 comments:
» نظر شما چیست؟