پنجشنبه، 7 دى، 1385
درددلی با دوستان در تولد چهارسالگی وبلاگ و افشای یک ماجرا !
این وبلاگ چهارساله شد. چهار سال پیش تصمیم گرفتم در دنیای مجازی خانهای داشته باشم. در این مدت بدون اسم واقعی نوشتم و نهایت سعیام را کردم که کسی از دنیای حقیقی من به دنیای مجازیم راه پیدا نکنه برای همین هم نزدیکترین دوستانم هم از وجود این وبلاگ بیخبرند. دلیل این کار هم این بود که میخواستم ببینم صرفا از طریق این وبلاگ و بدون هزینه کردن از سرمایه آشناییها و دوستیهای قبلی و از طریق نوشتهها میتونم مخاطبانی داشته باشم یا نه و صمیمانه اعتراف میکنم که در این آزمایش شکست خوردم. البته این وبلاگ باعث آشنایی و دوستیهای باارزش جدیدی هم شد اما در کل آزمایش موفقی نبود.
اما ماجرا؛
دقیقا چهار سال و سه ماه از اولین باری که فرصتی برای رفتن دست داد میگذره و من دقیقا چهار سال و سه ماهه که درگیر این مساله هستم که باید رفت یا باید ماند و هرگز جواب قطعی برای این سوال پیدا نکردم. برای هر دو جواب ممکن آنقدر دلیل و برهان دارم که حداقل خودم را بتونم راضی کنم. امروز در آستانه رفتن از این سرزمین هستم، سرزمین بسیار دوستداشتنی و شدیدا اعصاب خردکن ایران و شهر اصفهان که تمام سرمایههای مادی و معنوی من درش جا میمونه. مقصد ینگه دنیاست و هدف ظاهرا ادامه تحصیل. گمان میکنم باید اصولا الان خوشحال باشم اما نمیدونم چرا نیستم.
عکسی دارم از جشن تولدی که در بیست و دو سالگی دوستانم برای من برگزار کردند. در این عکس هجده نفر حاضر بودند و امروز یعنی پنج سال بعد، از این هجده نفر فقط پنج نفر در اصفهان هستند که دو نفرشون هم در انتظار نوبت مهاجرتند. به این جز فاجعه چه میشه گفت؟
چهار سال به این موضوع فکر کردم که چه باید کرد و به هیچ نتیجهای نرسیدم و الان دیگه اصلا به این موضوع فکر هم نمیکنم. فعلا تنها حقیقت اینه که من هفته آینده از این مملکت میرم. از اونجایی که شرایطم در طرف مقابل تثبیت شده نیست چه بسا که چند ماه دیگه دست از پا درازتر برگردم اما فعلا دارم میرم و اصلا قصد ندارم به چیزهای دیگهاش فکر کنم.
این که پس از این رفتن چه اتفاقی برای این وبلاگ میافته را نمیدونم. تصور میکنم وقتی که من برم برای آشنایان دنیای حقیقیم هم بیش از خاطرهای مجازی، چندسطر نوشته الکترونیکی و حداکثر صدایی دور از پشت خطهای فرضی چیزی نخواهم بود و همین تصور تلخ تلخ تلخ، مرزکشی بین این دو دنیا را بیمعنا میکنه. شاید اگر در آینده عمری بود و فرصتی این مرز را بردارم.
مرتبط: دوست نادیده عزیز، کرکدیلپرنده، مشغول نوشتن تذکرهای است به نام "سالهای خاکستری دهه شصت" اگر شما هم متولد دهه پنجاه هستید و قصد دارید به یاد بیارید که چی شد که اینجوری شد خوندنش را اکیدا توصیه میکنم. خواندن تذکره سالهای خاکستری دهه شصت برای من چیزی بیش از یک وبگردی بود.
یا حق،
خدانگهدار
درددلی با دوستان در تولد چهارسالگی وبلاگ و افشای یک ماجرا !
این وبلاگ چهارساله شد. چهار سال پیش تصمیم گرفتم در دنیای مجازی خانهای داشته باشم. در این مدت بدون اسم واقعی نوشتم و نهایت سعیام را کردم که کسی از دنیای حقیقی من به دنیای مجازیم راه پیدا نکنه برای همین هم نزدیکترین دوستانم هم از وجود این وبلاگ بیخبرند. دلیل این کار هم این بود که میخواستم ببینم صرفا از طریق این وبلاگ و بدون هزینه کردن از سرمایه آشناییها و دوستیهای قبلی و از طریق نوشتهها میتونم مخاطبانی داشته باشم یا نه و صمیمانه اعتراف میکنم که در این آزمایش شکست خوردم. البته این وبلاگ باعث آشنایی و دوستیهای باارزش جدیدی هم شد اما در کل آزمایش موفقی نبود.
اما ماجرا؛
دقیقا چهار سال و سه ماه از اولین باری که فرصتی برای رفتن دست داد میگذره و من دقیقا چهار سال و سه ماهه که درگیر این مساله هستم که باید رفت یا باید ماند و هرگز جواب قطعی برای این سوال پیدا نکردم. برای هر دو جواب ممکن آنقدر دلیل و برهان دارم که حداقل خودم را بتونم راضی کنم. امروز در آستانه رفتن از این سرزمین هستم، سرزمین بسیار دوستداشتنی و شدیدا اعصاب خردکن ایران و شهر اصفهان که تمام سرمایههای مادی و معنوی من درش جا میمونه. مقصد ینگه دنیاست و هدف ظاهرا ادامه تحصیل. گمان میکنم باید اصولا الان خوشحال باشم اما نمیدونم چرا نیستم.
عکسی دارم از جشن تولدی که در بیست و دو سالگی دوستانم برای من برگزار کردند. در این عکس هجده نفر حاضر بودند و امروز یعنی پنج سال بعد، از این هجده نفر فقط پنج نفر در اصفهان هستند که دو نفرشون هم در انتظار نوبت مهاجرتند. به این جز فاجعه چه میشه گفت؟
چهار سال به این موضوع فکر کردم که چه باید کرد و به هیچ نتیجهای نرسیدم و الان دیگه اصلا به این موضوع فکر هم نمیکنم. فعلا تنها حقیقت اینه که من هفته آینده از این مملکت میرم. از اونجایی که شرایطم در طرف مقابل تثبیت شده نیست چه بسا که چند ماه دیگه دست از پا درازتر برگردم اما فعلا دارم میرم و اصلا قصد ندارم به چیزهای دیگهاش فکر کنم.
این که پس از این رفتن چه اتفاقی برای این وبلاگ میافته را نمیدونم. تصور میکنم وقتی که من برم برای آشنایان دنیای حقیقیم هم بیش از خاطرهای مجازی، چندسطر نوشته الکترونیکی و حداکثر صدایی دور از پشت خطهای فرضی چیزی نخواهم بود و همین تصور تلخ تلخ تلخ، مرزکشی بین این دو دنیا را بیمعنا میکنه. شاید اگر در آینده عمری بود و فرصتی این مرز را بردارم.
مرتبط: دوست نادیده عزیز، کرکدیلپرنده، مشغول نوشتن تذکرهای است به نام "سالهای خاکستری دهه شصت" اگر شما هم متولد دهه پنجاه هستید و قصد دارید به یاد بیارید که چی شد که اینجوری شد خوندنش را اکیدا توصیه میکنم. خواندن تذکره سالهای خاکستری دهه شصت برای من چیزی بیش از یک وبگردی بود.
یا حق،
خدانگهدار
0 comments:
» نظر شما چیست؟