چهارشنبه، 27 دى، 1385
پراکندهگویی
امروز دقیقا یک هفته است که در آمریکا هستم. دو روز دیگه کلاسها شروع میشه و من هنوز ثبت نام نکردم. از دانشگاه پذیرش دارم بدون بورس و هزینههای دانشگاه کمرشکنه. به امید گرفتن دستیاری اومده بودم که اون هم تا به حال درست نشده، امروز استادی که به اون خیلی امیدوار بودم و امید اصلیم بود صراحتا گفت در یک سال آینده دانشجو نمیخواد. خلاصه وضع بدجوری خرابه.
در حال حاضر خونه دوستی هستم که اگر نبود هفتهای که گذشت بسیار تحمل ناپذیر میشد. این دوست انصافا رفاقت را در حق من تمام کرده. در ضمن اینجا هوا مثل سگ سرده.
به شدت دلم برای مادرم تنگ شده و ایکاش فقط دلتنگی بود که دلتنگی را میشد تحمل کرد. بدون تردید اومدن من به ینگه دنیا بزرگترین خودخواهی زندگی من بوده. خودخواهیای که باعث شد مادرم تنهای تنها بمونه. تلقنی که باهاش حرف میزنم جز شرمندگی چیزی برای گفتن ندارم. روزهای قبل از اومدن من وقتی در تدارک سفر من بود هم جز خجالت کشیدن کاری از من برنمیومد. میدونستم که قلبا از این سفر دل خوشی نداره اما اینچنین در تدارک وسایل آسایش منه. هر بار که سفارش خورد و خوراکم را میکرد، خودم را جای پسره شعر ایرج میرزا میدیدم.
تمام امیدم به اینه که بتونم روزی براش جبران کنم و تمام ترسم از اینه که شرایط جوری بشه که نتونم. در صف سفارت، روزهایی که منتظر ویزایی بودم که دو ماه تاخیر کرده بود و در فرودگاه هزار بار دعا کردم که اگه قراره نتونم این بیمعرفتی را جبران کنم هرگز کارم درست نشه.
راستی روزهایی که به تنهایی سپری میشه را چطور میشه جبران کرد؟ اصلا جبرانی در کار هست؟
من آدم مذهبی نیستم، اما این را قبول دارم که با هر دست بدی با همون دست هم میگیری برای همین هم از آینده میترسم.
دقیقا روز چهارشنبه سوری سال ۷۷ دکتر به من، مادرم و خواهرم گفت پدرم به زودی خواهد مرد. سخت بود خیلی سخت، اما دو ماه باقی مانده را با تمام وجود کنارش بودیم و روزی که مرد اگرچه غم سنگینی بود اما حداقل وجدانم آسوده بود. امروز داستان برعکسه، غمی در کار نیست حتی باید خوشحال باشم اما از آسودگی وجدان خبری نیست.
پینوشت؛ نمیدونم نوشتن این چیزهای پراکنده و بیربط اینجا درست هست یا نیست. اما فعلا دوست دارم بنویسمشون شاید فردایی هم حذفشون کردم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
» نظر شما چیست؟