سه شنبه، 22 خرداد، 1386
تلخ اما واقعی
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، سالها پیش وقتی من بچه بودم و هنوز مدرسه نمیرفتم پسری بود در فامیل ما فرهاد نام که شش سالی از من بزرگتر بود، این آقا فرهاد داستان ما که به شدت پسرخوب و محبوبی بود در عالم بچهگی دانای کل و مرد همه چی تموم ذهن کودکانه من شده بود. سالها گذشت و گذشت، من و فرهاد مدرسه رفتیم و بزرگ شدیم، بعد من مدرسه رفتم و فرهاد دانشگاه، بعد من دانشگاه رفتم و فرهاد رفت سر کار.
سال چهارم دانشگاه بودم که عید فرهاد را دیدم، رشته من و فرهاد یکی بود، خوش و بش میکردیم که پرسید توی دانشگاه یکی دو نفری را سراغ نداری که با فلان برنامه کار کنند. داستان از این قرار بود که نرمافزار جدیدی اومده بود با تواناییهای زیاد، اما چون جدید بود و منبعی هم هنوز براش چاپ نشده بود شرکتها در به در دنبال افرادی بودند که بتونند با این نرمافزار کار کنند. همون روز رفتم تلفن زدم به دوستی و از فرداش دو نفری صبح تا شب مینشستیم تو سر خودمون و کامپیوتر و راهنمای نرم افزار میزدیم. و این شد که سه هفته بعد، اواخر فروردین با هم رفتیم شرکتی که فرهاد کار میکرد و ادعا کردیم که دیگه بهتر از ما آدم وارد به این برنامه نبوده و نیست! و این شد که من رسما شدم همکار فرهاد که حالا باید صداش میزدم آقای مهندس. فرهاد رییس من بود و الحق هم خیلی بیش از من چیز بلد بود و همین شد که دوباره اون تصویر بچهگی فرهاد دانا در ذهن من بیدار شد.
یک سالی با فرهاد همکار بودم که یک روز فرهاد اومد و گفت اونروز تولدشه و بیست و هشت ساله شده، تمام اونروز با خودم فکر میکردم آیا فرهاد آینه بیست و هشت سالگی منه؟ عصر که خونه میرفتیم به یکی از همکارها که او هم از بچههای دانشگاه خودمون بود و با هم دوست بودیم گفتم اصلا دوست ندارم بیست و هشت سالگیم مشابه امروز فرهاد باشه. تعجب کرد، حق هم داشت، فرهاد آدم موفقی بود، اخلاق خوبی هم داشت توی شرکت هم آدم محبوبی بود. اما من فکر میکردم فرهاد نمیدونه از زندگیش چی میخواد، زندگی فرهاد فقط کارش بود و البته خوندن و شنیدن خبرهای مملکت. اما در زندگیش اثری از تفریح، اثری از عشق و اثری از کاری که برای دلش بکنه حداقل من نمیدیدم، و این چیزی بود که باعث میشد من دوست نداشته باشم بیست و هشت سالگیم شبیه اون باشه.
امروز من بیست و هشت ساله شدم. خودم را با اونروز فرهاد مقایسه که میکنم میبینم که من صد برابر بدتر از فرهاد اونروز نمیدونم در زندگیم چی میخوام. در تمام سالهای گذشته هدفها و برنامههام کوتاه مدت بوده و بارها دور خودم چرخیدم، دو بار تا حالا کارم را درست وقتی که همه چیز برام حل شده بود و در اون کار کاملا جا افتاده بودم و داشتم رشد میکردم ول کردم بدون اینکه بدونم چی را میخوام جایگزینش بکنم. به ظاهر برای تحصیل شهرم و مملکتم را ول کردم و خودم خوب میدونم تحصیل فقط بهانه بود وگرنه هرگز علاقهای به دکتری خوندن نداشتم، در هنرهای هفتگانه بیغ بیغ هستم و بیاستعداد، برای دل خودم حتی نمیتونم یک آواز خر در چمن بخونم، هر چه در کارم بیمبالات و دلگنده هستم در روابط عاطفیم ترسو و محافظهکارم، دوست داشتن و دوست داشته شدن و به کسی قلبا متعهد بودن جراتی میخواد که من هرگز نداشتم، من همیشه عشق را پس زدم، یا ازش ترسیدم یا حسابگری کردم، به هر حال عقب کشیدم و اجازه ندادم عشق هم در زندگی من جایی داشته باشه. چندین بار هم از اعتقاداتم استعفا دادم و در آخر گفتم از جهان گذرا اخلاق ما را بس، اما در عمل به اخلاق هم پایبند نبودم. از طرف دیگه تنها کسی بودم که برای مادرم باقی مونده و او را تنهای تنها رها کردم، وقتی میبینم که او هنوز هم بیدریغ من را دوست داره از خودم شرم میکنم.
بله من امروز، درست همین امروز بیست و هشت ساله شدم، بدون اینکه بدونم از زندگیم چی میخوام ، بدون هدف، بدون هنر، بدون عشق، بدون کار، بدون اعتقاد و بدون خانواده. اگر هنوز هم از بیرون نمای خوبی داشته باشم برای اینه که بقیه نمیدونند با چه موجود چندش آوری طرف هستند.
و این بود انشای ما درباره چگونه بیست و هشت سالگی خود را گذراندید.
0 comments:
» نظر شما چیست؟