از پشت شیشه اتاق در بادهای شب مردی غریبه می‌آمد. مرد پیشانی بلند داشت که تا پشت کله‌اش ‌می‌رفت، براق؛ ریش و سبیل نازک داشت؛ چشمان تند و تیز داشت که آبی بود اما در تصویر تنها سیاه نمودار می‌گردید، هرچند برق هوش را حتی در تصویر نیز می‌شد دید. مرد غریبه که یک نیزه داشت که آن را تکان می‌داد می‌خندید زیرا که گفته‌های زن را شکسته گفتار آن زنی می‌دید که در سال‌ها پیش، قرن‌ها پیش، خودش او را برای صحنه نمایش ساخت. زرگر اگر نماز نمی‌خواند مرد غریبه شاید برای تماشای زن می‌آمد تو، اما او این کار زرگر را توهین به ارزش و تحقیر آدمی می‌دید. او از ستایش به ضرب ترس و به دستور دلخور بود. آن را پسند نمی‌کرد. می‌گفت حرمت به آفریدگار از آفریدن است و در حد آفریدن‌ها. تجلیل آفریدگار هم باید با آفریدن و مسرت باشد. عشقبازی برای او نماز اعظم بود. در آن اتاق عشق نمی‌دید. دستی و نیزه‌ای به شب به‌خیر گفتن جنباند و رفت، با بادها برگشت.

اسرار گنج درهٔ جنی، ابراهیم گلستان

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes