پدرِ آقای دندان‌پزشک ْ دوست و هم‌قطار پدربزرگ من بوده. برادرِ بزرگتر آقای دندان‌پزشک هم هم‌کلاسی و هم‌بازی پدرم بوده، خود آقای دندان‌پزشک هم با عموهام هم‌کلاسی بوده، تازه پسرش هم با من در یک دبیرستان بوده که البته در کل این داستان وزن چندانی نداره. این تاریخچه یعنی این‌که آقای دندان‌پزشک و برادرش تا هفت پشت خانواده من را با رزولوشن بالا می‌شناسند و تا اون حد احساس خودمونی بودن می‌کنند که وقتی برای پرکردن یک دندان به مطب آقای دندان‌پزشک می‌روم و می‌بینم قضای روزگار برادر آقای دندان‌پزشک هم در مطب حاضره و مشغول گپ زدن با برادرشه مشمول احوال‌پرسی بسیطی می‌شوم که چیزی حدود نیم ساعت طول می‌کشه. دو برادر به کمک هم یکان یکان اعضای فامیل یعنی تمام عمه و عموزاده‌های پدرم را به یاد می‌آورند و درباره‌اشون پرس و جو می‌کنند. لشکری ‌چهل پنجاه نفره از عمه‌زاده‌ها و عموزاده‌هایی که یا مرده‌اند یا هرکدام در یک گوشه دنیا هستند و فقط دو سه نفری، شاخ شکشته، در این شهر باقی ماندند. این را هم همین‌جا بگم که من همیشه نسبت به این نوع روابط احساس دوگانه‌ای داشتم. زندگی در این شهر همیشه برای من این جذابیت را داشته که جاهایی که رفته‌ام، بوده‌ام، آدم‌هایی که دور وبرم بوده‌اند، به عبارت دیگه روابطم با آدم‌ها و مکان‌ها همیشه تاریخچه‌ای پشت سرش داشته. خانه‌ای که من درش بزرگ شدم - یعنی جایی که الان دارم این نصفه شبی این پرت و پلاها را می‌نویسم- به تقریب خوبی همان خانه‌ای است که مادرم درش بزرگ شده و همان خانه‌ای است که عروسی پدربزرگ و مادربزرگم درش برگزار شده. این یعنی اینکه وقتی در این محله راه می‌رم با وجود همه تغییرات و ساخت و سازها هنوز هم در بین همسایه‌ها هستند آدم‌هایی که تاریخچه زندگی من را می‌دونند، یعنی اینکه وقتی بعد از چندسال دوری به این محله برمی‌گردم باید جلوی مغازه بقالی محله بایستم. مغازه‌ای که این روزها به ارث رسیده به پسرِ بزرگ پیرمردی که پنجاه شصت سال در این محل بقالی داشت. پیرمردی که وقتی بچه‌ بودم برام تعریف کرده بود قبل از اینکه بقالی داشته باشه مرغ فروش بوده و چون روزی آخوندی بهش میگه شغلش شغلِ مکروهیه (به خاطر کشتن مرغ‌ها) تصمیم می‌گیره شغلش را عوض کنه. باید بایستم، برای امواتِ هم خدابیامرزی‌ای بگیم، احوال برادرهاش، اونی که رفته بود به جبهه و جانباز شده بود و اونی که رفت به دانشگاه و مهندس عمران شد را بپرسم. حال و احوالی کنیم و بعد به راه خودم برم. زندگی در چنین محله‌ای و چنین شهری برای من بیشتر اوقات لذت بخشه و البته گاهی اوقات هم تحمل ناپذیر. اعتراف می‌کنم که یکی از مشغولیات ذهنی من درخارج از ایران فکر کردن به این تاریخچه و ریشه‌ای است که در خارج از ایران ندارم و در داخل ایران هم بقایاش روز به روز بیشتر رو به فساد و تباهی میره. روزی به یکی از دوستان خارج از کشور می‌گفتم آدم هم مثل گیاه هرجا که باشه و بمونه به مرور رگ و ریشه می‌دوونه، برای همین هم نباید از تغییر و جابجایی ترسید. هنوز هم این حرف را قبول دارم اما نمی‌دونم آیا این ریشه تازه در طول عمر خودم- و نه بچه‌ها و نوه‌های احتمالیم- اونقدر عمیق میشه که بشه بهش تکیه کرد یا نه.

این مزخرفات را برای چی می‌نویسم خودم هم نمی‌دونم. در مطب آقای دندان‌پزشک دیالوگ جالبی بین دو برادر اتفاق افتاد. وقتی این متن را شروع کردم قصدم این بود که اون دیالوگ را برای دوستی که ازم خواسته بود تجربیات این روزهام را بنویسم نقل کنم، اما متن به بیراهه رفت. کلا این شب‌ها و نیمه‌شب‌ها معمولا هیچ کاری به جایی که از اول قصد داشتم ختم نمی‌شه این هم روی بقیه.


Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes