این روزها
احتمالا یکی از حسرتهای مشترک خارجنشینها کتابها و کتابفروشیهاییه که پشت سر جاگذاشتند. اینروزها بین کتابهای خودم و کتابهای کتابخانه پدر و مادرم سرک میکشم، بعضی را ورق میزنم، تک و توک جدا میکنم که اگر شد با خودم ببرم، بعضی را که میبینم حسرت میخورم چرا یک عمر در خانهمان بودهاند و منِ کم سواد هیجوقت نخواندمشون.
لابهلای قفسههای کتابهای خودم به جیزهای جالبی هم برخوردم؛ یادگارهای روزگار دانشجویی در دانشگاه صنعتی اصفهان، یکی دوتا نشریه دانشجویی و تنها مقالهای که من برای یکیشون نوشتم، بریده روزنامههایی که جمع کرده بودم، مرامنامه یک حزب سیاسی، کتابجهای که روش عکس خاتمی است و اسمش هست نامهای برای فردا. نامهای برای فردا را هرگز نخوندم البته، از خاتمی و سکوت به نظرم بیمعنیش دلخور بودم اما بازهم میتونستم درکش کنم. اما عنوان "نامهای برای فردا" دلخورترم کرد، فکر کردم خاتمی باید به نسل امروز جواب بده نه فردا. برای همین هم گفتم اگر این نامهی مطول برای فرداست امروز خواندنش بیمعناست برای همین هم فقط آرشیوش کردم تا فردا روزی بخونمش. شاید باید اینروزها بخونمش. دیگه در بین کاغذها و کتابها یکی دو تا یادگاری پیدا کردم از دوستیهای دوران جوانی. نمیگم عشقهای دوران جوانی چون شخصیت ترسو و محافظهکار من هیچوقت اجازه نداد به اون مرحله برسه. هنوز هم من با این شخصیت محافظهکارم مشکل دارم، هنوز هم میترسم.
کتاب "سخنها را بشنویم" اسلامی ندوشن را از لابلای کتابخانه پدر و مادرم بیرون میکشم و ورق میزنم، کتاب آخر دهه شصت نوشته شده و اسلامی ندوشن نظراتش را راجع به فرهنگ و تاریخ ایران نوشته و مشکلات و راهحلهای پیشنهادیش را هم نوشته. مقالههاش بیشتر به نظرم پستهای وبلاگی میاد. فکر میکنم اگر اواخر دهه شصت یا اوایل دهه هفتاد پدیدهای به نام وبلاگستان وجود داشت لابد اسلامیندوشن هم از اهالی پروپاقرصش بود.
این جند روزه سری هم به کتابفروشیها زدم. کتابفروشی وحدت که برِ چهارباغ چند قدمیِ مدرسه چهارباغ موقعیت فوقالعادهای داشت تبدیل شده بود به فستفود. اول ناراحت شدم اما بعد فهمیدم فقظ جاش عوض شده و رفته طرف دیگه چهارباغ در زیرزمین یک مجتمع تجاری که فعلا بورس کتاببازها و سیدی بازهاست جای بزرگتری گرفته. در همون زیرزمین با یک جوان کتابفروش هم آشنا شدم که به نظر حسابی کتاب خونده بود. ازش از وضع نشر پرسیدم ناراضی نبود. میگفت چند ماه اخیر و از وقتی که صفارهرندی وزیر نیست خیلی از کتابها از فیلتر ارشاد رد میشوند. حتی میگفت در یک سال اخیر کتابفروشیهای اصفهان زیاد شدند. البته تنها شاهدش مغازه خودش بود که ظاهرا چند ماهیه که باز شده!
به کتابفروشی کمند در آمادگاه و فرهنگسرای اصفهان در دروازه دولت هم سری زدم. هر دو از کتابفروشیهای حسابی اصفهان هستند که عمرشان دراز باد. فرهنگسرای اصفهان از بقیه سرحالتر و پُرتر بود. فصلنامه زندهرود را که روی پیشخوان فرهنگسرا دیدم خوشحال شدم که هنوز هم سرپاست و چاپ میشه. شماره جدیدش یادنامه محمد حقوقی است که خودش از همکاران زندهرود بود. مصاحبه فریدون مختاریان کلی اطلاعات جالب درباره اصفهان و آدمهاش داشت. ایکاش آدمهای آنلاین عزیزی، مثلا ایشان، آدمهای عزیزی مثل گردانندگان زندهرود را متقاعد میکردند انتشار آنلاین ضرورت اینروزهای هر نشریهای است حتی اگر اون نشریه وارث جنگ اصفهان باشه.
بقیه این روزها با خانواده سپری میشه و خواهرزاده که اینقدر شیرینه که آدم دلش نمیاد هیچ کار دیگهای بکنه.
2 comments:
اوه! پس حسابی داره خوش می گذره اصفهان گردی :)
نمی دونستم کتابفروشی وحدت به جای دیگه منتقل شده!! خوب شد که از این طریق مطلع شدم،فکر کنم منظورت از اون زیرزمین هم زیرزمین مجتمع 4باغ باشه، پروردگار عمر کسبه ی آنجا را هم دراز گرداند، که از مجاز و غیرمجاز را در آستین دارند، البته انتهای همین زیرزمین هم یک عدد کافه کتاب هست که مکان بسیار دنجی است، حتمن برو...فرهنگسرای اصفهان و آقای سپاهانی و همینطور کتابفروشی کمند هم از دوست داشتنی تزین ها هستند، به خصوص با آرشیو کامل مجلات شون.... دوران باقیمانده در اصفهان و ایران باز هم خوش بگذره
آقا يك كتابفروشي هم باز شده نزديك همون فرهنگسرا داخل كوچه سينما سپاهان.خيلي خيلي بزرگ و شيكه.5 طبقه هم هست.به نام شهر كتاب اصفهان.حتما اونجا هم يك سري بزن
» نظر شما چیست؟