در باب آنچه نوشته نشد یا راه رفتنی را باید رفت
من اول سال 2009 و قبل از همه این جریانهای اخیر تصمیم گرفتم که امسال حتما به ایران برگردم، دقیقا به همین دلایلی که قرار بود در این یادداشت شرح بدهم و نمیدهم. مخصوصا که قرار بود عضو جدیدی هم به خانواده ما اضافه بشه و ندیدن بچهگی کردن این نوزاد خسرانی بود که به نظرم به صد پیاچدی نمیارزید. برای آخر تابستان برنامهریزی کرده بودم، اما تابستانی که گذشت بیشتر به پای فیسبوک و گودر و اخبار گذشت تا به تحقیق و درس و مشق، و کارم به حدی که باید میرسید نرسید و لاجرم سفر به تاخیر افتاد. همه اتفاقاتی که داره در ایران میافته هم اشتیاقم را بیشتر کرده برای دیدن این تغییر و لمس کردنش از نزدیک، هر چند که لابد این تغییر خیلی وقته که زیر پوست شهر اتفاق افتاده و تازه امروز داره مثل کرمی که از پیله بیرون میاد خودش را نشون میده.
الان که اینها را مینویسم ساعت پنج صبحه، در مسافرخانهای در استانبول هستم در چند قدمی مسجد سلطان احمد. چند ساعت پیش با پروازی یازده ساعته از آمریکا به ترکیه رسیدم، پروازی که برای سوار شدن بهش و به دلیل حماقتی که روز قبل مردکی دیوانه انجام داده بود باید تا فیهاخالدونم را میگشتند. تا چند ساعته دیگه عازم آنکارا هستم، درخواست تجدید ویزا، و بعد ایران، خانه، مادر، خواهر، نوزاد خواهر، مادربزرگ، ...
از فرودگاه به هتل که میرسم، از دنیا بیخبر، ایمیلم را که چک میکنم میبینم دوستی از آمریکا ایمیل زده که مادرم با او تماس گرفته و نگرانمه، تلفن ایران را نمیشه گرفت، سعی میکنم، بارها و بارها تا بالاخره میشه، صدا مفهوم نیست، میشنوم که میگه ای کاش نميآمدی و تو میدونی این حرف دلش نیست. میگه حالا چرا، چرا الان که همه چیز به هم ریخته، از دنیا بیخبرم، همینطور که با تلفن حرف میزنم- حرف که نه داد و فریاد میکنم و هر کلمه را بیست بار تکرار میکنم تا شاید یکیش برسه- اخبار را هم چک میکنم و میبینم چه واویلایی بوده امروز. مادر نگرانه که شاید در ایران دچار دردسری بشم یا که ایناتفاقها در کار درخواست ویزای برگشت اثری داشته باشه و خیلی نگرانیهای مادرانه دیگه، فقط بهش میگم- نمیگم که داد میزنم- جای هیچ نگرانی نیست تا دو روز دیگه بدون هیچ مشکلی در خانه خواهم بود و تلفن را قطع میکنم. به خودم میگم جای نگرانی باشه یا نباشه، "راه رفتنی را باید رفت". جملهی مورد علاقه مادرم که همیشه به ما میگفت.
خانه، خانواده، شهر، کشور، دوست، رفیق من دارم میام ...
--------------------------------------------------------
پینوشت: نمیدونم در این هنگامهای که در ایران برپاست، اینطور شخصی نوشتن کار درستی هست یا نه، وقتی بعد از نوشتن این متن خودم دوباره خواندمش و رسیدم به نگرانی از ویزا نگرفتن، از خودم شرم کردم. درسته که به حکم اینکه تمام زندگی من الان اونجا پهنه و درسم اونجا ناتمام مانده این نگرانی طبیعی است، اما فکر کردم اگر یکی از کسانی که اینروزها در خیابان خون دیدهاند/دادهاند اینجا را بخوانه چه حسی خواهد داشت. آیا در این شرایط اینطور نوشتن و از خود نوشتن مشکل اخلاقی نداره؟ نمیدونم.
5 comments:
مشكل اخلاقي نداشت.زير سيبيلي ردش كردم
جمله ي عجيبي بود:راه رفتني را بايد رفت.
دو سه روزيه كه حالم خوب نيست. جالبه كه با خوندن اين جمله انگار يه چيزايي تو دلم اتفاق افتاد
بیا برادر من بیا که یه ریزه شده این دلمون
اومدي؟
به وطن خوش آمدی، حتما در این لحظه که این کامنت ثبت میشود در خانه هستی، امیدوارم سفر به خانه ی پدری ارمغانش کوله باری از امید باشد، هر چند اخبار این مدت همه ترس بوده و اضطراب...اگر هم به شهر اصفهان میایی، زاینده رود را از یاد نبر همشهری
» نظر شما چیست؟