باد ما را خواهد برد - دو


ادامه از قبل

فکر می‌کردم‌ روزی که منتظرش نیستی، روزی که تغییر آخرین انتخاباته، روزی که هزار کار واجب داری و وقت درنگ کردن نداری، درست همان روز بادها به سراغت خواهند آمد. بادهای بی‌خبر، بادهای بی‌رحم، بادهایی که حتی اگر تو را نبرند به‌هم‌می‌ریزندت، خودت را، زندگیت را، برنامه‌ها و اولویت‌هات را همه را به هم می‌ریزند.

قبلا گفته بودم که وقتی بیست سالم بود پدرم مرد، باد بردش، یکی از همین بادهای در کمین. امروز اگر از من بپرسید اثرگذارترین حادثه زندگی‌ام چی بوده خواهم گفت مرگ پدرم. هرچند که لابد اولش به شما خواهم گفت خودم فکر می‌کنم مرگ پدرم بوده و لابد توضیح خواهم داد که به نظرم اینکه از کسی بپرسی اثرگذارترین چیز -حالا هرچی بگو شخص، بگو کتاب، بگو واقعه اصلا بگو جای خالی کلمه که یاد اون بیانیه معروف تلویزیونی هم کرده باشی - در زندگی شماٰ، شخصیت شما، چیز شما – باز هم بگو هرچی بگو جای خالی کلمه‌ی شما – چی بوده سوال اشتباهیه. لابد اگر سرِ حوصله باشم و قصد دست به سرکردنتون را نداشته باشم خواهم گفت به گمان من آدم‌ها خودشون فکر می‌کنند فلان چیز تاثیرگذارترین بوده، حال آنکه تاثیرگذارترین‌ها معمولا نامحسوس‌ترین‌ها هستند و معمولا اثرشون در ناخود‌اگاه آدم‌هاست. خوب اما همه این‌ها دلیل نمی‌شه من فکر نکنم مرگ پدرم روی شخصیت من‌ تاثیر گذاشته، من فکر خودم را می‌کنم درست یا اشتباه، مسوولیت ناخوداگاهم را هم گردن نمی‌گیرم.

پدرم را باد برد وقتی که نه خودش انتظارش را داشت نه ما. کارِ نیمه تمام زیاد داشت. زیاد داشتیم. بیست سالم بود، بیست سالگی سنیه که- حداقل برای یک بچه‌ی نه خیلی خودساخته نه خیلی سوسول شهری سنیه که- نه دقیقا میدونی می‌خوای چی بشی و چه‌کار کنی و نه کاملا بی‌اید‌ه‌ای. چیزهایی در سرت هست، فکرهایی شاید گاهی ایده‌آلیستی، شاید گاهی خام، شاید گاهی احمقانه. سلانه سلانه و خوش خوشان میری. سعی و خطا می‌کنی. فکر می‌کنی فلان می‌کنم، چنین می‌کنم، چنان می‌کنم. بعد یک روز باد میاد، یکی از همون بادهایی که ما را خواهد برد.

مرگ پدر نه مرا نان آور خانه کرد، نه من را از تحصیل محروم کرد، نه بار خواهر و برادری روی دوش من انداخت نه هیچ یک دیگه از این چیزهایی که می‌تونه در این نقطه بار دراماتیک این داستان را زیاد کنه. هر چه کرد شخصی بود. فقط چیزهایی به من یاد داد، پدرم یک روز وقتی که سالم و سرِپا بود تب کرد، یکی دو ماه طول کشید تا دکترها بفهمند مشکلش چیه و جوابش کنند و یکی دو ماه دیگه طول کشید که خرده خرده و ذره ذره باد ببردش. چهارماه نشستن و تماشا کردن، تماشاکردن عجز آدمی‌زاد، تماشای اینکه ببینی آدم‌ها هم میتونند مثل شمع خاموش بشند به من یاد داد هیچ چیز ماندنی نیست، یاد داد بخواهی یا نخواهی تغییر اتفاق می‌افته، یاد داد اولویت‌های آدم چه زود عوض می‌شه، یاد داد زمان پرواز می‌کنه، یاد داد زمان هم به اندازه باد بی‌رحمه و خیلی چیزهای دیگه هم لابد به ناخودآگاهم یاد داده که لابد خودم ازشون آگاه نیستم.

خوب این‌ها را می‌گم که چی؟ آیا این‌ها منفی‌بافی کردن نیست؟ تقدیرگرایی یا جبرگرایی شرقی نیست آیا؟ این‌ها رمانتیک کردن یٱس نیست؟ از من می‌پرسی می‌گم نه نیست، اما نقطه مشترکی هم داره با اون مسیر.


شاید ادامه داشته باشد.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes