باد ما را خواهد برد


هم‌خانه‌ای دارم از اروپای شرقی، هم سن و سال خودم و مثل خودم درگیر با خیلی از بحران‌های مهاجرت. دیشب دیروقت به خانه رفتم. گزارشی را باید آماده می‌کردم که تمام وقتم را گرفته بود، در مجموعِ دو روز قبل دو سه ساعتی بیشتر خانه نبودم و در همان دو سه ساعت هم هم‌خانه‌هام را ندیده بودم. کتم را که در راهروی ورودی آویزان می‌کردم مراقب بودم کسی را بیدار نکنم که از اتاق نشیمن صدایی آمد، پرسید علی تویی؟ جواب که دادم گفت من امشب اینجا می‌خوابم. بدون اینکه چراغ را روشن کنم بالای سرش رفتم، گفت همسایه بالایی بازهم پارتی داره و سر و صداش نمی‌گذاره در اتاق خودش بخوابه و برای همینه که آمده روی کاناپه خوابیده. آپارتمان ما دوبلکسه و اتاق او طبقه بالاست و هم‌سایه بالایی دقیقا روی سقف اتاقشه. دیوارها و سقف‌های اینجا هم که چیزی در حد پوست گردوست. چند کلمه‌ای از همین حرف‌های هرروزی زدیم، خوش و بش‌های روزانه، آخر سر بهش گفتم امیدوارم خوب بخوابه و به سمت اتاق خودم رفتم. در جواب گفت خوب می‌خوابم، خوب. این را که گفت صداش لرزان و بغض کرده به نظر می‌رسید. برگشتم، چیزی نپرسیدم، او هم البته منتظر سوال من نشد. گفت روز بدی داشته، دو روز بد مخصوصا دیروز، گفت دیشب نخوابیده و تمام شب گریه می‌کرده. رفتم بالای سرش، چیزی نگفتم، فکر کردم در محل کارش مشکلی پیش آمده، آخه چند هفته قبل با رئیسش دعوا کرده بود. گفت یادته هفته پیش با دوچرخه تصادف کردم؟ گفتم که یادمه. هفته قبل وقتی با دوجرخه سرکار می‌رفت کسی پریده بود جلوش و او هم برای اینکه بهش نخوره سر دوچرخه را کج کرده بود و زمین خورده بود. چند روزی سرش و پشتش درد می‌کرد. اما چیز مهمی به نظر نمی‌رسید. گفت که روز قبل بعد از یک هفته رفته دکتر و شکایت کرده که از روز تصادف تا حالا سردرد خفیفی داره. دکتر هم دستور اسکن از مغز داده. اسکن را سریع انجام داده و به محل کارش برگشته که دکتر بهش زنگ زده و گفته خبری از خونریزی در مغزش نیست، اما چیزی در عکس‌ها هست که احتیاج داره ام‌آر‌آی هم انجام بده. می‌پرسه چیزی هست یعنی چه؟ یعنی مثلا تومور؟ و دکتر هم میگه شاید، اما باید نتیجه ام‌آر‌آی را ببینه. این‌ها را که می‌گفت به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بود و پاهاش را جمع کرده بود توی بغلش. با دست نامه‌های بازنشده و کاغذهای روی میز جلوی کاناپه را کنار زدم و روی میز نشستم. ترسیده بودم ونمی‌دونستم باید چه‌کار کنم. گفت دیشب تا صبح گریه کرده، فکر کرده می‌میره، تنها در غربتٰ می‌میره، گفت زنگ زده به پدر و مادرش در کشور خودش و کلی هم تلفنی گریه کرده. امروز صبح تلفن زده وقت ام‌آرآی بگیره، زودترین وقتی که بهش دادند برای دو هفته بعد بوده. به خانم منشی گفته که از نظر روانی نمی‌تونه دو هفته صبر کنه و داره دیوانه میشه. خانم منشی مهربان هم گفته خبرش می‌کنه و بعد از یکی دو ساعت خبر می‌ده که می‌تونه همین امروز برای آزمایش بره. آزمایش انجام میشه و خوشبختانه معلوم میشه چیزی که در عکس‌ها هست چیز مهمی نیست. ظاهرا چیزیست بی‌خطر که بهتره سالی یکبار اندازه‌اش کنترل بشه اما خطر فوری‌ای نداره. پرسیدم آیا هم‌خانه دیگرمون دیشب خانه بوده که گفت نه. طفلک تمام وقت تنها در خانه بوده و به مردن فکر می‌کرده. دستش را گرفتم کمی حرف زدیم، از همین حرف‌های معمول در اینجور مواقع. خسته بود خیلی خسته. ازم خواست داستان را برای کسی تعریف نکنم. بهش گفتم هر موقع خواست راجع بهش با کسی حرف بزنه روی من حساب کنه. گفت فکر می‌کنه باید دوباره شروع کنه به زندگی کردن و از ابن به بعد قدر زنده بودنش را بیشتر بدونه. گفت فردا مي‌خواد بره وسایل تزئین کریسمس بگیره و خونه را تزئین کنه. خسته بود خیلی خسته. شب بخیری گفتم، سرش را بوسیدم و بهش گفتم مواظب این سر باش حالا حالا‌ها باهاش کار داری و به اتاق خودم رفتم.
دیشب با خودم فکر می‌کردم. نتیجه ام‌آر‌آی واقعا می‌تونست چیز دیگری باشه، حتی همون تصادف اولیه می‌تونست به مراتب بدتر باشه و همه اینها می‌تونست برای هرکس دیگری اتفاق بیفته. فکر کردم اصلا این کلمه می‌تونست این وسط زیادیه. دیر یا زود بالاخره یکی از این اتفاق‌ها میفته. دیر یا زود باد ما را خواهد برد و از ما خاطره‌ای باقی خواهند ماند و بس.


شاید ادامه داشته باشد.

4 comments:

Of course, it happens some time to all of us, one way or another, but there is no "maybe"!

Just a side point, do not patronize your housemate, I do not think s/he needs TARAHOM ...

Thanks for your comment, but does this text really suggest I am patronizing her? or I am doing kind of Taraham to her? I am really curious to know.
For sure that is not what I want do consciously. but you never know, sometimes you implicitly do something even without understanding it. If that's the case I am happy she cannot read Farsi!

Sorry, I later realized exactly what you said. No, I did not mean that your post implies that, I just felt that you may have a tendency to do so, especially if your friend is a she, so I wanted to give a warning. Again, sorry if it came across too strong

گاهي مي خوايم يكي حضور داشته باشه.....همين ....اون لحظه حسي كه وجود داره مهم نيست،بودن اهمين داره

» نظر شما چیست؟

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes