تصور کنید تا چند ساعت دیگه امتحان دارید، روز قبل که از قضا تعطیل هم بوده را به هوای اینکه امتحان بعدازظهره به یللی تللی گذراندید. امروز از صبح وسط اتاق نشستید و بین ورقها و کتابها غوص و غور میکنید، آقایان علما و دانشمندان از بسل و ریچارد و دوپوئی و بقیه هرکدام یکی یک معادله دستشون گرفتهاند، شما را دوره کردهاند و به ریش شما میخندند. شما هم قصد کوتاه آمدن ندارید و دارید یکی تو سر خودتون و یکی توی سر آقایان علما و دانشمندان میزنید که ناگهان صدای زنگِ در بسانِ سورِ اسرافیل شما را از جا میپراند، با هزار کلک و من بمیرم تو بمیری خودتون را از دست آقایان علما بیرون میکشید، از پلهها پایین میروید و در را باز میکنید.
پیرمردی نورانی با چشمانی آبی روشن، موهایی یکدست سفید و کمپشت که به دقت شانه شدهاند، پالتوی بلند سرمهای رنگی بر تن که دگمههاش به جز یکی دوتای پایبنی همه بستهشدهاند و شالی کِرِم رنگ که دو سرش زیر یقه پالتوست و فقط یک نوار باریکش از پشت گردن مرد نورانی در برابر سوز سرما محافظت میکنه دستش را به مهربانی به سمت شما دراز میکنه و احوالپرسی گرم و طولانیای میکنه که تو گویی دوست مرحوم پدر شما بوده. در همین حال صدای همهمه آقایان علما و دانشمندان که بالای پلهها جمع شدند و حالا خیلی راحتتر دارند با هم گپ میزنند و از بیسوادی شما برای هم میگویند و میخندند به گوشتون میرسه. مرد نورانی از شما تشکر میکنه که لطف کردید و از پلهها پایین آمدید، شما یاد قیافههای عبوس و متکبر بالای پلهها میافتید، اشک در چشمهاتون حلقه میزنه و دوست دارید خودتون را در آغوش پیرمرد بندازید و زار زار گریه کنید اما یاد امتحان بعد از ظهر میافتید، خودتون را جمع و جور میکنید و دنبال جملهای میگردید که به محترمانهترین شکل ممکن بپرسید خوب حالا امرتون؟
مرد نورانی میگه من امروز خبرهای خوشی برای شما آوردم، تعجب میکنید، کمی هم مضطرب میشید. یاد خبرهای خوبی میافتید که در همهجای دنیا زمان جنگها مردان نورانی برای خانوادهها میبرند، اما شما که کسی را در جنگی نداشتهاید. مثل همیشه وقتی که تعجب میکنید یکی از ابروهاتون بالا میپره، منتظرید او ادامه بده، پیرمرد با حرکتی نرم و آهسته چند ورق کوچک را که در دست چپش داره جابجا میکنه و ناگهان در حرکتی ژانگولر وار کتاب نسبتا بزرگی از بین ورقهای کوچک بیرون میاد و با هیجان میگه خبر خوش شما در کتاب مقدس آمده. شما تازه میفهمید که در چه دامی افتادید. پیرمرد شروع به حرف زدن میکنه، هنوز گفتن اخبار را شروع نکرده و داره توضیح میده که چرا خبرهاش اینقدر مهم هستند. شما یاد امتحانتون میافتید، دلشوره میگیرید، فکر میکنید چطور باید این مکالمه را تمام کنید و در یک اشتباه استراتژیک به پیرمرد میگویید شما اصلا مسیحی نیستید، بر خلاف انتظار شما نور اشتیاق را درست مثل برق چشم شیپورچی در کارتون پسر شجاع در چشم مرد نورانی میبینید و تازه اینجاست که میفهمید این بدترین جوابی است که میتونید به یک مبلغ مذهبی بدهید.
پیرمرد میگه خبرهای خوبش برای همهاست و کاری به دین شما نداره و شروع به اعلام اخبار میکنه، بالاخره به مرد نورانی میگید که بعدازظهر امتحان دارید و باید خودتون را براش آماده کنید. پیرمرد به شما میگه که چقدر به این موضوع احترام میگذاره و اصلا قصد نداره وقت ارزشمند شما را بگیره، میپرسه آیا دوست دارید برای یک روز دیگه که وقت بیشتری دارید قرار بگذارید که بیاد و بقیه اخبار را بگه و شما صراحتا جواب منفی میدید، پیرمرد یکی از همان کاغذهای کوچک را به سمت شما دراز میکنه، در همینحال مودبانه از شما میپرسه که آیا میتونه بپرسه دین شما چیه و شما هم حالیش میکنید که نخیر نمیتونه بپرسه دین شما چیه. وقتی که در حال جمع و جور کردن خودش برای خداحافظی است حرف را به جلسات هفتگیای که درباره بررسی خبرهای خوب تشکیل میشه میکشونه و میپرسه آیا هیچ شانسی میبینید که بخواهید در یکی از این جلسات شرکت کنید و اینبار شما در حالی که جواب منفی میدید کاغذ کوچک خبر را از دستش میگیرید و میگویيد اگر بگذاره که همین الان بروید و به امتحانتون برسید قول میدید که بعدا سر فرصت این برگه را کامل بخوانید. و به این ترتیب خودتون را از آغوش گرم یک خبرآور جدا میکنید و به دامان نه چندان گرم معادلات جریانهای چند فازی بازمیگردید.
پیرمردی نورانی با چشمانی آبی روشن، موهایی یکدست سفید و کمپشت که به دقت شانه شدهاند، پالتوی بلند سرمهای رنگی بر تن که دگمههاش به جز یکی دوتای پایبنی همه بستهشدهاند و شالی کِرِم رنگ که دو سرش زیر یقه پالتوست و فقط یک نوار باریکش از پشت گردن مرد نورانی در برابر سوز سرما محافظت میکنه دستش را به مهربانی به سمت شما دراز میکنه و احوالپرسی گرم و طولانیای میکنه که تو گویی دوست مرحوم پدر شما بوده. در همین حال صدای همهمه آقایان علما و دانشمندان که بالای پلهها جمع شدند و حالا خیلی راحتتر دارند با هم گپ میزنند و از بیسوادی شما برای هم میگویند و میخندند به گوشتون میرسه. مرد نورانی از شما تشکر میکنه که لطف کردید و از پلهها پایین آمدید، شما یاد قیافههای عبوس و متکبر بالای پلهها میافتید، اشک در چشمهاتون حلقه میزنه و دوست دارید خودتون را در آغوش پیرمرد بندازید و زار زار گریه کنید اما یاد امتحان بعد از ظهر میافتید، خودتون را جمع و جور میکنید و دنبال جملهای میگردید که به محترمانهترین شکل ممکن بپرسید خوب حالا امرتون؟
مرد نورانی میگه من امروز خبرهای خوشی برای شما آوردم، تعجب میکنید، کمی هم مضطرب میشید. یاد خبرهای خوبی میافتید که در همهجای دنیا زمان جنگها مردان نورانی برای خانوادهها میبرند، اما شما که کسی را در جنگی نداشتهاید. مثل همیشه وقتی که تعجب میکنید یکی از ابروهاتون بالا میپره، منتظرید او ادامه بده، پیرمرد با حرکتی نرم و آهسته چند ورق کوچک را که در دست چپش داره جابجا میکنه و ناگهان در حرکتی ژانگولر وار کتاب نسبتا بزرگی از بین ورقهای کوچک بیرون میاد و با هیجان میگه خبر خوش شما در کتاب مقدس آمده. شما تازه میفهمید که در چه دامی افتادید. پیرمرد شروع به حرف زدن میکنه، هنوز گفتن اخبار را شروع نکرده و داره توضیح میده که چرا خبرهاش اینقدر مهم هستند. شما یاد امتحانتون میافتید، دلشوره میگیرید، فکر میکنید چطور باید این مکالمه را تمام کنید و در یک اشتباه استراتژیک به پیرمرد میگویید شما اصلا مسیحی نیستید، بر خلاف انتظار شما نور اشتیاق را درست مثل برق چشم شیپورچی در کارتون پسر شجاع در چشم مرد نورانی میبینید و تازه اینجاست که میفهمید این بدترین جوابی است که میتونید به یک مبلغ مذهبی بدهید.
پیرمرد میگه خبرهای خوبش برای همهاست و کاری به دین شما نداره و شروع به اعلام اخبار میکنه، بالاخره به مرد نورانی میگید که بعدازظهر امتحان دارید و باید خودتون را براش آماده کنید. پیرمرد به شما میگه که چقدر به این موضوع احترام میگذاره و اصلا قصد نداره وقت ارزشمند شما را بگیره، میپرسه آیا دوست دارید برای یک روز دیگه که وقت بیشتری دارید قرار بگذارید که بیاد و بقیه اخبار را بگه و شما صراحتا جواب منفی میدید، پیرمرد یکی از همان کاغذهای کوچک را به سمت شما دراز میکنه، در همینحال مودبانه از شما میپرسه که آیا میتونه بپرسه دین شما چیه و شما هم حالیش میکنید که نخیر نمیتونه بپرسه دین شما چیه. وقتی که در حال جمع و جور کردن خودش برای خداحافظی است حرف را به جلسات هفتگیای که درباره بررسی خبرهای خوب تشکیل میشه میکشونه و میپرسه آیا هیچ شانسی میبینید که بخواهید در یکی از این جلسات شرکت کنید و اینبار شما در حالی که جواب منفی میدید کاغذ کوچک خبر را از دستش میگیرید و میگویيد اگر بگذاره که همین الان بروید و به امتحانتون برسید قول میدید که بعدا سر فرصت این برگه را کامل بخوانید. و به این ترتیب خودتون را از آغوش گرم یک خبرآور جدا میکنید و به دامان نه چندان گرم معادلات جریانهای چند فازی بازمیگردید.
1 comments:
كلي نوشته ي خوب و بامزه اي بود.....جسارت نباشد،كلي خنديدم ....شب يلدا هم مبارك
» نظر شما چیست؟