امشب شد نه سال، نه کم بود و نه آسان،
.
ناله‌کنان و با دلخوری پرسید تو هم در این وضعیت به جای کمک کردن نشستی به من نگاه می‌کنی و می‌خندی؟ گفتم من که اینجا هستم، گفت من که با تو نیستم، پرسیدم پس با کی هستی، کسی دیگه‌ای اینجا نیست؟ جواب داد با مادرم نمی‌بینیش؟ اونجا روی کمد نشسته، من مادرش را هیچ‌وقت ندیده بودم، سال‌ها پیش مرده بود. جوابی ندادم، او هم دیگه چیزی نگفت، گذشت ... شب بود، وقت خواب بود، اون شب نوبت من بود، مادرم هر شب بود، بعضی شب‌ها من، بعضی شب‌ها خواهرم و بعضی شب‌ها حسن، مرد مهربانی که به ما کمک می‌کرد، پیشش می‌موندیم. اون شب نوبت من بود، نا آرام بود، خیلی ناآرام، مرتب می‌خواست کمکش کنیم بشینه، هنوز ننشسته می‌گفت کمک کنید بخوابم، همین‌که می‌خوابید دوباره می‌خواست بلند بشه. با اکسیژنش هم همین‌کار را می‌کرد مرتب می‌خواست کم و زیادش کنیم. در یکی از همین بلند و کوتاه شدن‌ها من را حسین صدا کرد، حسین اسم برادرش بود، من جواب دادم، اما خودش از اشتباهی که کرده بود ناراحت بود، حسین سال‌ها پیش مرده بود و او ناراحت بود که مرا به این اسم صدا زده بود، گفت تو که حسین نیستی چرا جواب دادی، بازهم سعی کرد اسمم را بگه اما اشتباه می‌کرد تا اینکه خودم گفتم و او هم تکرار کرد، بالاخره گفت پاکت‌ها را برداشتی؟ گفتم کدوم پاکت‌ها؟ گفت همون‌ها که توی کمد سفیده است، از اون‌جا برشون دار خواهرت نبینه. نمی‌دونستم درباره چی حرف می‌زنه اما گفتم باشه برمی‌دارم و گذشت. شاید ده بار شاید بیست بار شاید کمتر شاید بیشتر با مادرم کمکش کردیم بنشینه و بخوابه، خسته شد، خوابش برد، ما هم خوابمون برد، مادرم روی تخت کنار او و من روی زمین طرف دیگه‌اش مثل هرشب. اگر کمکی می‌خواست، صدایی می‌زد و بلند می‌شدیم. حدود ساعت شش صبح بود، شاید کمی دیرتر، دستی سر شانه‌ام خورد، بیدار شدم، مادرم بود، گفت بشین، نشستم، آرام گفت تمام شد، تمام ... برگشتم روی تخت را نگاه کردم، آرام‌تر از سرشب خوابیده بود، نه چیزی گفتم نه کاری کردم، همونطور کنار تخت چهارزانو نشستم، دو ماهی بود که می‌دونستیم شفایی در کار نخواهد بود، خودش هم می‌دونست. از بس بار آخر در بیمارستان اذیت شد از همه ما قول گرفت که دیگه به بیمارستان نبریمش، دو ماه آخر در خانه بود، ما هم کنارش بودیم. و حالا همه چیز تمام شده بود، من کنار تخت نشسته بودم، مادرم کمی توی اتاق دور خودش چرخید، بیرون رفت، بعد چند دقیقه با خواهرم برگشت، اون‌ها هم طرف اون‌طرف تخت نشستند، نه حرفی بود، نه صدایی، همه چیز ساکت ساکت بود، مادرم و خواهرم از اتاق بیرون رفتند، من هنوز روی زمین نشسته بودم، دو پام را هل داده بودم زیر تخت، و سرم کنار بازوی او روی تخت بود. اتاق که خالی شد برای اولین و آخرین بار دستش را بوسیدم، خوب یادمه همون موقع هم افسوس دوستت دارم‌های نگفته را خوردم. پدرم مرد بزرگی بود و این را نه به خاطر اینکه پدرم بود میگم. او هم مثل همه آدم‌های دیگه نقاط قوتی داشت و نقاط ضعفی، اما در مجموع برآیند همه این‌ها به نظر من آدم بزرگی از او می‌ساخت. اگر روحی هست، روحش شاد باد.
.
-بیست‌وسوم اردیبهشت امسال شد نه سال، نه سالی که نه کم بود و نه آسان، در این نه سال یک نفر از خانواده چهار نفره ما کم شد و سه نفر دیگه در سه قاره جهان پراکنده شدند، یک نفر هم به ما اضافه شد. نه سال کم نبود اما اغراق بزرگی نیست اگر بگم در این نه سال روزی نبود که به یاد او نباشم و خاطره آن دو ماه و آن شب آخر را مرور نکرده باشم. نه سال پیش، در آستانه ورود به بیست سالگی تمام دنیای ذهنی من و تصوری که از آینده داشتم به هم ریخت و من با اردنگی به دنیای آدم بزرگ‌ها پرت شدم، بزرگ‌ترین چیزی که از این ماجرا یادگرفتم این بود که بازی‌های این دنیا آن‌قدر غیرقابل پیش‌بینی و برنامه‌ریزی هستند که حیفه آدم چیزی را فدای چیز دیگری بکنه ...
.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes