آرزوهای کوچک، عقدههای بزرگ
.
نمیدونم این عیب یا حسن وبلاگخواندنه که چند خط نوشته، یک دفعه تو را پرتاب میکنه به بیست سال قبل و کلی خاطره عجیب غریب. ما هم یکی از همین تلویزیونهای توشیبای سیاه و سفیدِ چهارده اینچ دقیقا با همین مشخصات داشتیم، سالهای اوایل دهه شصت البته تلویزیونهای جدیدتر و رنگی هم بود، به خانه ما هم رسیده بود، اما اون تلویزیون سیاه و سفید هم که حدود ده سال قبلش مادرم با اولین حقوقش خریده بود همچنان در خانه بود. آنتنش شکسته بود و کیفیت افتضاحی داشت، سرنوشتش شده بود در صندوقخانه ماندن و خاک خوردن تا اینکه جنگ که البته رحمت بود به شهرها رسید، محله ما هم چندباری بمب افتاد و ما هم مثل خیلیهای دیگه به باغها و روستاهای اطراف شهر فرار کردیم، در اون شرایط وجود تلویزیون کوچکی که در صندوق ماشین جا میشد موهبتی بود حالا گیریم که تشخیص برفک و آدم از هم کمی مشکل بود، اما حداقل صدا که داشت.
.
سال اول دوم دبستان بودم و رحمت جنگ ادامه داشت اما مدتی بود که شهرها را نمیزدند، به خانه برگشته بودیم و روزی سه ساعت بیبرقی داشتیم، برنامه منظمی داشت یک روز ساعت دو تا پنج فرداش پنج تا هشت فرداش ... و همینطور بود که ما از بچهگی شیفته عدالت شدیم. شماره تلفنی هم اعلام شده بود برای پرسیدن برنامه بیبرقیها که البته به ندرت کسی جواب میداد و معمولا بوق اشغال میزد. با چه اشتیاقی مینشستیم به انتظار ساعت پنج تا خانم خامنهای، مجری برنامه کودک، بیاد و شاید ما موفق بشیم بین اون همه پند و نصیحت و نمایش نقاشیهای رسیده و نماز و نیایشِ وقت اذان، چند دقیقهای هم کارتون ببینیم. حتی دیدن پلنگ صورتی و گوریل انگوری هم گاهی ممکن میشد و چه دمغ میشدیم روزهایی که برق سر ساعت پنج قطع میشد.
.
چند روزی بود که ظاهرا چیزی جایی اشتباه شده بود، هر روز برق ما سر ساعت پنج قطع میشد، برای یک بچه هفت هشت ساله ناراحت کننده بود نشستن پای تلویزیون و انتظار کشیدن و بعد قطع شدنِ برق سرِساعتی که انتظارش را میکشید. یکی از همین روزها برنامه کودک شروع شد، آهنگ تیتراژ که تمام شد، هنوز مجری سلام را نگفته بود که همه چیز خاموش شد، تلفن را برداشتم و شماره اداره برق را گرفتم واز قضا کسی هم جواب داد، بغضم ترکید، میلرزیدم و داد میزدم شماها مخصوصا اینکار را میکنید. مخصوصا صبر میکنید برنامه کودک شروع بشه و بعد برق را قطع میکنید. حسابی داد زدم و گریه کردم و طرف هم فقط شنید و هیچ نگفت. مادرم از همهجا بیخبر از آشیزخانه بیرون آمد ه بود و هاج و واج به پسر دیوانهای نگاه میکرد که پای تلفن داشت برای هیچ زار میزد.
.
2 comments:
akheyyyyyyyyyy
قربون همون برنامه کودک زمان خودمون با همه سختيهاش
» نظر شما چیست؟