دوشنبه، 30 بهمن، 1385


داستان عجیبی است این داستان نسبیت، عجیبا غریبا!
چه خوب و صمیمانه نوشته این آقای معلم هرمزگانی احساساتش را زمان بازدید از مدارس اصفهان و چه عجیب احساسش منطبقه بر احساس این روزهای من! آقا معلم از دیدن اصفهان ما و من از دیدن شهرفرنگ اینها. هر دو در حسرت و افسوس تفاوتهایی که از زمین تا آسمان است.
اما بعد: « ... معاون سازمان آب هرمزگان می گفت شما برید ببینید اونا چی کار کردن که شدن اصفهان و تو کشور حرفی برای گفتن دارن...» معلم جان میخوای بدونی ما چه کردیم که شدیم اصفهان؟ ساده است عزیز من ما حق شما را خوردیم. ما به کانون قدرت نزدیکتر بودیم همیشه هم حس میکردیم که تهران حق ما را خورده برای همین ما هم باید مال بقیه را بخوریم. میدونی آقا معلم این فولاد مبارکه ما در حقیقت همون فولاد بندرعباس شماست؟ اما چون ما زورمون بیشتر بود تو راه کشش رفتیم. حتی وقتی هم میساختیمش زیر تمام نقشه‌هاش نوشته بود فولاد بندرعباس. آری اینچنین بود برادر که ما شدیم اصفهان.

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes