چهارشنبه، 19 بهمن، 1384

صبح از خواب بیدار میشی، تیتر روزنامه را میخونی، "سفارت دانمارک در آتش"، به خودت تلقین میکنی که قوچانی شیرین کاری کرده و خبر لبنان و سوریه را اینطوری تیتر کرده اما وقتی خبر را میخونی میبینی شیرینی از ملت غیور خودته. کله‌ات برای بار صدم در صد روز اخیر تیر میکشه.
میری سراغ اینترنت، آدرس هر سایت خبری را که میزنی مینویسه طبق قوانین جمهوری اسلامی دسترسی به این سایت ممنوع می‌باشد، میری سراغ پروک+سی‌های همیشگی، آدرس سه سایت ضدفیل+تر را داری که مدت‌هاست از اون‌ها استفاده میکنی، همه یک‌شبه فیل+تر شدند. خبر را بی‌خیال میشی، میری سراغ وبلاگ‌های مورد علاقه‌ات میبینی یکی یکی دارند متن خداحافظی مینویسند و از بی‌میلی به ادامه وبلاگ‌نویسی، تصور دلیلش خیلی برات سخت نیست. میری سراغ ایمیلت، خبرهای سایت روز را میخونی و کله‌ات برای بار صدم در صد روز اخیر تیر میکشه.
میری سر کار، نامه‌رسان شرکت را میبینی که مرخصی گرفته داره میره بیرون، میپرسی چرا، میگه داره میره بازار سکه بخره، همکارت را میبینی عزا گرفته و نشسته، میپرسی چرا، به خودش فحش میده که چرا پارسال از اون شرکت دولتی اومده بیرون، میگه اگه اونجا بودم زمان جنگ یا تحریم حداقل حقوقم را میدادند، میری سراغ رییس، میگه پروِژه جدید رفته هوا، میگی سرت سلامت خودمون که هنوز روی زمینیم، ولی کله‌ات برای بار صدم در صد روز اخیر تیر میکشه.
برمیگردی خونه، سر راه میری دیدن مادربزرگ، مادر بزرگی که 27 ساله با دیدن عکس شاه اشک میریزه برات میگه که بالاخره نفت تموم میشه و ما هم باید انرژی هسته‌ای داشته باشیم، کله‌ات برای بار صدم در صد روز اخیر تیر میکشه.
تلویزیون را روشن میکنی، سریال داره، پسره از پدرش میپرسه "آقا جون فرض کن ما اسم چهارتا دزد را هم افشا کردیم، این چه ربطی به مبارزه با رژیم ستم شاهی داره؟" و پدر که یک تشکیلات انقلابی را اداره میکنی در جواب سوال پسرش با عصبانیت میگه " من کاری به این کارها ندارم که چی به چی ربط داره یا نداره، علما گفتند اینکار را بکنید، من هم چرا نمیگم فقط این کار را میکنم، این حرف من نیست از بالا اینطور گفتند" و پسر از این جواب کاملا منطقی قانع میشه و تو کله‌ات برای بار صدم در صد روز اخیر تیر میکشه.
شب خوابیدی، خواب میبینی دکتر... استاد سابقت در دانشگاه، همونی که ترکشهای جنگ قبلی هنوز در بدنش هست، همونی که یک روز شاهد بودی وقتی در مورد ایران حرف میزد چطور اشکش در اومده بود، همونی که به بهترین بچه‌های دانشکده گفت من همه چیزم را برای این مملکت گذاشتم، پشیمون هم نیستم ولی به شما میگم برید که اینجا جای موندن نیست، در جنگ جدید کشته شده و تو کله‌ات برای بار صدم در صد روز اخیر تیر میکشه.
نادر ابراهیمی میگه "نفرین اولین پیام‌آور درماندگی است" و تنها کار ما اینروزها شده نفرین به این روزگار که میبینی چطور همه چیز یک ملت یکی یکی داره از دست میره و ما میشیم یک ملت "بی‌همه‌چیز" البته "با انرژی هسته‌ای"
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes