دوشنبه، 15 تير، 1383
در رستوران، یکی از همين fast food های فراوان، نشسته بودم و به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کردم، آدم‌هایی که که خیلی با هم فرق داشتند از تیپ‌های مختلف و در شکل‌های مختلف، آدم‌هایی که بعضی‌هاشون خیلی مثل من بودند و بعضی‌هاشون خيلی متفاوت‌، در مورد بعضی‌ها می‌تونستم حدس بزنم که احتمالا هم‌صحبتی با این برای من لذت‌بخشه و برای بعضی دیگه آرزو می‌کردم ایکاش غذاش را زودتر می‌خورد و می‌رفت. طبعا کسی هم اونجا چنین آرزویی برای من کرده بخصوص که تنهایی نشسته بودم و به آدم‌ها زل زده بودم. یاد ظهر افتادم و خانمی که در تاکسی داشت برای آقای آشنای بغل دستی از مزایای دبیرستان دخترش در کانادا حرف می‌زد و خانم ناآشنایی نتونست تحمل کنه و نگه که پسر اون هم در تورنتو مهندسی برق می خونه و دختر دبیرستانیش هم تا مهر باید بره. یاد برنامه در‌شهر شبکه 5 افتادم و خانواده‌ای سه نفری که دو ماهه کنار یکی از پارک‌های تهران در یک پیکان خراب می‌خوابند. یاد آقای دکتر جراحی افتادم که می‌گفت چرا باید دانشگاه مجانی باشه، چرا باید دولت به شما مجانی مهارتی یاد یده که فردا با اون پول در بیارید، یاد دکتری افتادم که می‌گفت در خانه بهداشت یکی از روستاهای آذربایجان به زنی 30 ساله یاد می‌داده که چطور فقط گوشی تلفن را باید دستش بگیره تا بتونه با خانواده‌ا‌ش حرف بزنه، دیگه یاد چیزی نیفتادم چون در رستوران دعوا شد، نه این‌بار دعوا نه ناموسی بود نه جیب‌بری و نه متلک‌گویی، نه خانمی اومده بود و بدون ایستادن در صف شلوغ، غذا سفارش داده بود، بعد هم در مقابل اعتراض آقایونی که در صف ایستاده بودند با داد و بیداد غیرعادی‌ای گفت چطوریه 25 ساله همه چیز جدا شده صف‌ هم باید جدا بشه! وقتی فیش غذا در دست به عقب بر می‌گشت بعضی از مردها هنوز داشتند زیر لب نق می‌زدند که همون خانم با یک لبخند و بدون کوچکترین نشانه‌ای از اون همه عصبانیت چند لحظه پیش بهشون گفت حالا که من کارم را پیش بردم!
پیش خودم گفتم ظاهرا در این مملکت حرف اول و آخر را " تضاد " می‌زنه تضاد در همه زمینه‌ها، فکری، مالی، اخلاقی، دینی و به تبع اون همه رفتارهای فردی و اجتماعی. تفاوت‌ها اونقدر آشکار و علنی هستند که انگار آدم‌ها به ساکنین جزیره‌های دور از هم می‌مونند، ساکنینی که نتیجه بیشتر تماس‌های ناگزیرشون هم تنش و جنجاله.
بیشتر ما از جمله خود من جامعه‌مون را محدود کردیم به دسته‌ای که خودمون جزیی از اونیم، معمولا در تمام تفسیرهای سیاسی و اجتماعی‌مون هم هر چیزی را که مربوط به دسته خودمونه به همه تعمیم می‌دیم و نتیجه‌گیری می‌کنیم و معمولا هم تفسیرهامون غلط از آب در میاد.
اما مگه این تفاوت‌ها چیزی غیر از همونیه که در جوامع متمدن بهش می‌گند تنوع و تکثر؟ مگه غیر از اینه که این تکثر باید باعث تنوع فرهنگی بشه و جامعه پربار تر بشه؟ مگه همین تنوع فرهنگی زیاد از دلایل شکل‌گیری بزرگترین تمدن حال حاضر دنیا نیست؟ مگه غیر از اینه که یکی از دلایل مهاجرپذیری کشورهای با تاریخ جوان همین احساس نیاز به تکثر بیشتره؟ مگه غیر از اینه که تنها دلیل برنامه مهاجرپذیری با سیستم قرعه‌کشی (لاتاری) در آمریکا جلوگیری از یک‌دست شدن جامعه است؟ پس چرا همین تنوع خیلی خیلی کم (در مقایسه) در جامعه ما دردسرساز می‌شه؟ چرا؟
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes