هیچ حواست هست ماتحتت کجاست؟
"همان ابتدا، در شش سالگی، در باغِ سربازخانهی شهر نظامی خاش (در بلوچستان) ناگهان با دیدن اتفاقیِ مراسم شلاق خوردنِ سربازِ بدبختی همهی شادی و نشاط بیخبریِ کودکیام را از دست دادم. این را جای دیگری هم نوشتهام. از آن پس خاطرهی سربازی که از یکی چون خود شلاق میخورْد و آزار میبُرد و تحقیر میشد، خاطرهی جوانک محکومی که نظام ستمگر اجتماعی از جوانی و شادیهای جوانی و افتد و دانیهای جوانی محروماش کرده به خشونتهای ارتش تحویلش داده بود، خاطرهی موجودِ دست و پا بستهی بیاختیاری که به رو بر نیمکتی درازش کرده سربازی چون خودِ او بر قوزک پاها و سرباز دیگری چون خود او بر گردنش نشسته بود تا هنگامِ آموختنِ درسِ عشق به میهن نتواند از خود عکسالعملی نشان بدهد و دردِ این وهن نیز به محنتِ شلاق خوردن از گروهبانش اضافه شود، خاطرهی جوان بیگناهی که با هر ضربهی تازیانه دهانش به نعره گشوده میشد اما صدایی از او به گوش نمیرسید چرا که طبلها و شیپورههای رستهی موزیکِ سربازخانه مجال شنیده شدن به صداهای دیگر نمیداد، تنها متر و معیار من برای سنجشِ هر مفهومی شد: اولین بار که افسانهی کشته شدن هابیل به دست برادر را شنیدم آن خاطره به یادم آمد، دوستانام که جلوِ جوخه آتش قرار داده شدند، آن خاطره را به یادم آوردند، و مفاهیم دولت و حاکمیت برایام در وجود کسی شکل گرفت که هنگام تازیانه خوردنِ انسانْ با کمالِ میل ماتحتش را روی گردنِ او میگذارد."
احمد شاملو، مجوعه آثار، انتشارات نگاه، دفتر یکم، صفحه 1081، توضیحی بر شعرِ در جدال با خاموشی
"همان ابتدا، در شش سالگی، در باغِ سربازخانهی شهر نظامی خاش (در بلوچستان) ناگهان با دیدن اتفاقیِ مراسم شلاق خوردنِ سربازِ بدبختی همهی شادی و نشاط بیخبریِ کودکیام را از دست دادم. این را جای دیگری هم نوشتهام. از آن پس خاطرهی سربازی که از یکی چون خود شلاق میخورْد و آزار میبُرد و تحقیر میشد، خاطرهی جوانک محکومی که نظام ستمگر اجتماعی از جوانی و شادیهای جوانی و افتد و دانیهای جوانی محروماش کرده به خشونتهای ارتش تحویلش داده بود، خاطرهی موجودِ دست و پا بستهی بیاختیاری که به رو بر نیمکتی درازش کرده سربازی چون خودِ او بر قوزک پاها و سرباز دیگری چون خود او بر گردنش نشسته بود تا هنگامِ آموختنِ درسِ عشق به میهن نتواند از خود عکسالعملی نشان بدهد و دردِ این وهن نیز به محنتِ شلاق خوردن از گروهبانش اضافه شود، خاطرهی جوان بیگناهی که با هر ضربهی تازیانه دهانش به نعره گشوده میشد اما صدایی از او به گوش نمیرسید چرا که طبلها و شیپورههای رستهی موزیکِ سربازخانه مجال شنیده شدن به صداهای دیگر نمیداد، تنها متر و معیار من برای سنجشِ هر مفهومی شد: اولین بار که افسانهی کشته شدن هابیل به دست برادر را شنیدم آن خاطره به یادم آمد، دوستانام که جلوِ جوخه آتش قرار داده شدند، آن خاطره را به یادم آوردند، و مفاهیم دولت و حاکمیت برایام در وجود کسی شکل گرفت که هنگام تازیانه خوردنِ انسانْ با کمالِ میل ماتحتش را روی گردنِ او میگذارد."
احمد شاملو، مجوعه آثار، انتشارات نگاه، دفتر یکم، صفحه 1081، توضیحی بر شعرِ در جدال با خاموشی
1 comments:
مدتها است که خبری از مردی زیر باران نداریم.. بارانها هم که کم شدهاند؛ میبینی لابد.
امیدوار ام سرزنده باشی هرجا هستی
» نظر شما چیست؟