چرا این‌روزها از من خبری نیست؟ به یک دلیل ساده، چون حرفی برای گفتن ندارم. نه که حرف‌های زدنی تمام شده باشه و یا دنیا از چندماه پیش به این طرف تغییری کرده باشه که دیگه نشه یا نخوام در موردش چیزی بگم یا بنویسم، داستان این‌ها نیست. درونی‌تره، احساس می‌کنم دیگه کاملا گم شدم، چند سالی هست که دارم دور خودم می‌چرخم و به در و دیوار می‌زنم، حداقل در ذهن خودم، هیچ‌وقت هم ناراضی نبودم. حالا هم ناراضی نیستم اما واقعا احساس آدمی را دارم که گم شده، به همه چیز شک دارم، فرق خوب/بد، زشت/زیبا، درست/غلط، واقعا و بدون ادا درآوردن،‌ برام مبهم شده و قضاوت در مورد مصداق‌هاش تقریبا غیرممکن. برای هیچ چیز معیاری ندارم و این آشفته‌ام می‌کنه چونکه تصمیم‌گرفتن و انتخاب کردن اجتناب‌ناپذیره و آدمی که به همه چیز شک کرده نمی‌تونه تصمیمی بگیره. حساسیتم به دنیای اطرافم ذره‌ای کم نشده اما این روزها فقط ناظرم، دوست ندارم اظهارنظری بکنم، شاید بهتر بود همین دو پست پیش را هم نمی‌گذاشتم اینجا. آدمی که نمی‌دونه خودش کجای کار ایستاده را چه به اظهار نظر درباره دیگران.
دوست‌ داشتم می‌شد مثل دانای‌کل کتاب داستان‌ها از بالا به خودم نگاه می‌کردم، کمی از خودم فاصله می‌گرفتم از بالا نگاه می‌کردم می‌دیدم کجای کارم، توی طیف آدم‌ها کجا قرار گرفتم، روابطم با آدم‌ها چقدر سالمه، آیا دارم از کسی یا چیزی سواستفاده می‌کنم یا که برعکسش؟ آدم رذلیم؟ خوبم؟ آدم خوب اصلا یعنی چی؟ گرفتی ما را. خلاصه کاش می‌شد کمی از خودم بودن مرخصی می‌گرفتم، می‌رفتم می‌نشستم سر ِیک بلندی به خودم از بالا نگاه می‌کردم.
همه این‌ها که گفتم اصلا به این معنی نیست که غمگینم یا افسرده‌ام یا هر چیز دیگه. نه، اتفاقا اوضاع عمومی زندگیم از هر موقع دیگه در این دو سال و اندی گذشته بهتره. اما آشفته‌ام، ذهنم آشفته‌ است.
شاید ادامه داشته باشه شاید هم نه.

2 comments:

حرفاتو دوست داشتم...بهشون فكر كردم،دوباره هم بهشون فكر مي كنم....نمي دونم چرا ديگه توي فيس بوك نيستي.....راست راستشو بگم يه مدت ازت دلگير بودم....حق نداشتم دلگير باشم، خودمم مي دونستم حق ندارم، اما بودم ديگه......فكر مي كردم بايد بهم يه چيزايي رو مي گفتي چون دوستم بودي....حالا مي دونم كه نه، به تو ربطي نداشت كه بخواي بگي و تازه دوست اون بودي....دوستي خيلي قديميتر از دوستي من و تو....و تازه روابط ادمها خيلي پيچيده تز از اين حرفاست

حالا هم نمي دونم چرا اينا رو گفتم و مي دونم كه گفتنشون درست نبود...اما اخه يه بار پرسيده بودي دلخورم ازت و من دروغ گفته بودم....دلخوري غير منطقي اي بود آخه....از اون دلخوريا كه خستگي و حس حماقت و سردرگمي باعثش مي شه.....دلم بريا حرف زدن باهات تنگ شده.اميدوارم خوب باشي و از آشفتگي ذهنيت كم شده باشه...هر چند فكر نكنم كم بشه....اميدوارم بيشتر نشه

» نظر شما چیست؟

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes