پنجشنبه، 4 خرداد، 1385

ما هم پير شديم
يادش بخير، چند روز پيش هفتمين سالگرد فوت پدر من بود. پدرم با وجود اينکه سن زيادی نداشت اما در سالهای آخر به شدت فراموشکار شده بود و چيزهايی را فراموش ميکرد که تصورش برای من ممکن نبود.
اما ديروز اتفاق عجيبی افتاد. در محل کارم داشتم تلفنی با يکی از مهندسين کارگاه جر و بحث ميکردم که فلان کار بدون هماهنگی انجام شده و من بيخبرم. طرف هم داشت قسم و آيه ميخورد که قبلا هماهنگی شده بوده. وسطهای بحث، طرف که داشت همزمان مدارکش را هم جستجو ميکرد ظفرمندانه گفت اصلا من امضای شما را هم برای اين کار دارم.
وقتی اون برگ کذايی را فکس کرد ديدم عجب! دستخط خودمه با امضای خودم ولی اصلا تمام محتويات برگه و حتی ظاهر عجيب و غريب برگه برام تازگی داشت. تاريخش هم فقط مال سه ماه پيش بود و نه بيشتر.
ديروز تا آخر وقت ذهنم مشغول بود. ياد فراموشکاريهای پدرم افتادم و بعد فکر کردم اگه من موضوعی به اين مهمی را فراموش کرده باشم حتما صدها مورد ديگه هم هست که يادم رفته و خبر ندارم. شايد اين اولين هشدار جدی برای ورود به مرحله ای بود که به اون ميگند پيری.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes