چهارشنبه، 4 دى، 1381
نقل از سایت نبوي ان لاين
سوژه:محمد جعفر پوينده
اين داستان كوتاه را تقديم ميكنم به محمد جعفر پوينده
ايستاده بود جلوي ساختمان درشيشه اي و داشت با يك مرد قد بلند سيبيلو حرف ميزد. خسرو گفت: همينه. گفتم: خوبه كه هيكلش ريزه ميزه است. خسرو گفت: آره، هيكلش ريزه ميزه است. گفتم: چي كاره است؟ گفت: مگه حاجي بهت نگفت؟ حاجي گفته بود. ولي من ميخواستم مطمئن بشوم. مرد سيبيلو دست داد و رفت. سوژه از پياده رو اومد توي خيابان. در دستش پنج شش جلد كتاب ضخيم بود كه معلوم بود با زحمت آنها را با خودش ميبرد. روي شانه اش يك كيف قهوهاي سوخته بود. از همان كيفها كه نويسندههاي عوضي كثافت روي شانه هايشان مياندازند و مثل بچه فلانها ميشوند. خسرو گفت: برو. گفتم: يكي تان همراه من بيايد. صادق از جايش بلند شد، زبر و زرنگ بود. معلوم بود كه آدم عمليات است. من رفتم جلو. به من نگاه كرد. گفتم: آقاي پوينده؟ گفت: بله. گفتم: همراه ما بياييد. گفت: براي چي؟ گفتم: زياد حرف نزن، چيز مهمي نيست. ميريم، چند تا سوال جواب مي دي و برمي گردي. گفت: اگر كارت شناسايي نشون ندين نمي آم. گفتم: زر نزن عوضي، خودت مي آي يا به زور ببريمت؟ يك دفعه رنگش پريد، انگار كه ترسيده باشد. دور و برش را نگاه كرد. گفتم: صدات در بياد همين جا سرويست مي كنم. يك دفعه با صداي بلند فرياد زد: شما از جون من چي مي خواين؟ من دست روي دهانش گذاشتم. ماشين جلوتر آمد. دست مرا خواست كنار بزند ولي من مثل عقاب دستش را چسبيده بودم. هيكلش ريزه ميزه بود. دهانش گرم بود، توي دستهاي من. گفتم: صدا نده تا مثل آدم ببرمت. با چشمهايش جواب مثبت داد، اما دستم را گاز گرفت. دستم را كنار كشيدم. فرياد زد: آي مردم! من جعفر پوينده هستم. من نويسنده ام. اينها مي خواهند مرا با خودشان ببرند. اين حرفها را با صداي بلند مي زد. .يك دفعه سه چهار نفر نزديك شدند. من نگاهشان كردم و گفتم: چيه؟ ترسيدند. دوتاشان فرار كردند. يكي شان دورتر ايستاد. خسرو از توي ماشين گفت: زودباش. دهانش را محكم گرفتم. در ماشين باز بود. پرتش كردم عقب ماشين و نشستم كنارش. صادق از آن طرف نشست توي ماشين. ماشين كه راه افتاد ساكت شد. ميترسيد. گفت؟ منو كجا مي برين؟ گفتم: جمله سوالي نكن. گفت: مي خواين منو بكشين؟ خسرو گفت: نه آقاجان! مگه شما كاري كردي؟ واسه چي اينقدر مي ترسي؟ بعد ساكت شد. هيچي نمي گفت. آخر مطهري كه رسيديم خسرو برگشت و نگاهش كرد. گفت: سر تو بيار پايين. بعد چشم بند را به او داد. گفت: اينو بزن به چشمات. سرش را پايين آورد. خيلي ترسيده بود. گفت: منو كجا مي برين. بخدا شما مي خواين منو بكشين. خسرو گفت: نه آقا، چرا مي ترسي، ما فقط چند تا سوال مي كنيم، همين. چيزي نگفت. چشم بند را زد به چشمهاش و سرش را پايين آورد. من دستم را گذاشتم پشت گردنش. محكم. حاجي گفته بود: حتي خود بچه ها هم نبايد بفهمند. فقط شما چهار نفر. خودش هم نبايد بفهمد كه كجا مي رود. گردنش داغ بود، عرق كرده بود و چسبيده بود كف دستم. با چشم بندش بازي مي كرد. گردنش را فشار دادم پايين و بهش گفتم: بي شعور، مگه نگفتم سرت را بالا نيار. هيچ نگفت. ضربان تندش را با دستم احساس ميكردم. گردنش باريك بود و سرش كوچك و تنش لاغر. نمي فهمم يك آدم پيزوري چرا بايد غلط زيادي بكند كه آخرش كارش به اينجا بكشدسر كوچه كه رسيديم، خسرو موبايل زد به بچه هاي دم در گفت: سوژه داريم. بعد گفت: بله، هماهنگي كرديم. بعد گفت: مربوط به حاجي. رسيديم دم در. بچه ها در را باز كردند. رفتيم تو. پرسيد: اينجا اوين نيست؟ گفتم: جمله سوالي نكن. رفتيم به طرف اتاق خودمان. هماهنگ شده بود كه غير از ما كسي در قسمت نباشد. خسرو گفت: ببين كسي نباشد. رفتيم به اتاق. هيچكس آنجا نبود. خسرو گفت: ببريدش تو. من از ماشين درش آوردم. دستش را گرفتم. گفت: امروز بازجويي داريم؟ گفتم: نه، خيالت راحت باشه. امروز بازجويي نداري. صادق پشت سرش بود. بعد رفتيم وسط اتاق. گفت: ميشه چشم بندم رو باز كنم؟ گفتم: نه. گفت: كار شما قانوني نيست. گفتم: خفه شو. خسرو آمد تو. با سر اشاره كرد به من. ديشب در مورد عمليات هماهنگ كرده بوديم. چون ريزه ميزه بود مشگلي نداشتيم. گفتم: بشين زمين. گفت: روي زمين؟ شانه هايش را گرفتم و فشار دادم. نشست روي زمين. گفت: شما مي خواين منو بكشين؟ زانوي راستم را فشار دادم پشتش. گفت: آخ، بي شرفها. نشستم پشتش، تكان نمي توانست بخورد. ريزه ميزه بود. خسرو طناب را آورد، انداخت گردنش. هيچي نگفت، خرخر مي كرد. طناب را كشيد. مثل آن يكي قلدر نبود كه سر و صدا كند. خسرو طناب را زياد كشيد. گردنش صدا داد. وقتي كسي مقاومت مي كند بهترين راه براي مطمئن شدن همين است. چند دقيقه اي همانطور نشستيم. بعد خسرو گفت: تموم شد. بعد اكبر، خسرو را رساند به خانه، قرار شد آنها ترتيب جسد را بدهند. صادق هم من را رساند. شب قرار بود مهمان بيايد، به صادق گفتم: اگر داري ده تومان دستي به من بده، دستمزدم را كه گرفتم، پولت را برمي گردانم. صادق پول را داد.خريد كردم و به خانه رفتم. وقتي رسيدم ميهمانها آمده بودند. هميشه دير مي رسم. زنم گفت: ميترسيدم خريد نكني. گفتم: نه، از بچه ها قرض كردم. بعد گفتم: اول حمام مي كنم، بعدا مي روم سراغ ميهمانها. گفت: تو كه صبح حمام كردي؟ گفتم: خسته ام، تمام تنم درد مي كند. زنم گفت: برو حمام. برو، گاهي وقتها دلم خيلي برايت مي سوزد. اين همه كار مي كني. اما هيچكس قدر تو را نمي داند.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes