سه شنبه، 18 فروردين، 1383
بم
وقتی تصویر دقیقی را که ستاره ساخته دیدم ، چند خطی را که خودم درباره بم نوشته بودم حذف کردم ، تصویری دقیق و تلخ از واقعیتی بمراتب تلختر که هرگز از ذهن پاک نیمشه . من میدونم که نقل کامل یک مطلب از سایت دیگه ای حتی با ذکر منبع کار درستی نیست ولی برای اولین بار و با معذرت اینکار را میکنم چون میخوام این متن را در آرشیو خودم داشته باشم.

خاله ایکاش بازی ها هیچوقت تموم نمیشد ایکاش میشد برای همیشه آهنگ خوشحال و شاد و خندانیم را خوند. ایکاش میشد در اون فضای تعلیق باقی موند و هرگز به دنیای آدم بزرگها برنگشت.

وز ميان خنده هايم تلخ و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته سوزان ميکشم فرياد ای فرياد


متن زیر از وبلاگ درد مشترک کپی شده :

دريايی از قبرتا چشم کار می کند قبر است و مرده
صدای مويه و شيون در گوشم می پيچد
زنده ها انگار در ميان مرده ها مدفون شده اند
قبر ها رديفی کنار هم
۱۵ نفر از خانواده ی يردان پرست
8نفر از خانواده ی ميرعماد
۵ نفر از خانواده ی صادقی...
.و قبرهايي که رويشان هيج سنگی نيست
هيچ اسمی نيست
پرده ای از اشک چشمهايم را می پوشاند
اشک هايم تند و تند می غلتد روی گونه هايم
پاهايم سست می شود
به زور می کشانمشان روی زمين
سر هر مزار می ايستم و فاتخه ای می خوانم
اما مزار ها بی انتهايند
زن ها را در اغوش می گيرم و حرفهايي می زنم که خودم نمی شنومشان
سرم گيج می رود
به قبر ايرج بسطامی می رسم
فاتخه ای می خوانم و سريع بلند می شوم
ايرج بسطامی برايم معنا ندارد
اينجا همه داغدارند
می رسم به قبری که پيرزنی بر روی ان نشسته روی قبر سبزه ی عيد است و دو قاب عکس
عکسهای دو دختر بچه۴ــ۵ساله
پيرزن همانطور که گريه می کند از زير چادر سياهش ۲ عروسک بيرون می ياورد
و می گذارد روی قبرهاديگر چيزی نمی بينم
می نشينم روی زمين و با صدای بلند گريه می کنم
دخترک قاب عکس به من لبخند می زند..........
.روی ديوار ارگ می ايستم
تا چشم کار می کند خشت خورد شده است و اوار
طاق های نيمه خرابه از ميان خاکها سر بر اورده اند
به کهندژ چشم می دوزم
ارابه ها را می بينم که با شتاب از دهليزها پايين می ايند
و مي پيوندند به مردم شهر که صف کشيده اند و پايکوبی می کنند
چشن مهرگان را می بينم
اتش های بزرگ را
سرود های دسته جمعی
تاجهای گل
بغض می دود در گلويم
حس می کنم چيز بزرگی را از دست داده ام
افتاب داغ می تابد روی ويرانه های ارگ
تا چشم کار می کند نخل است و نخلستان
حاکم شهر حرف می زند
ان بالا
چلوی
طاق خشتی
صدايش را می شنوم............
سبزی ٫
درخت٫
گياه٫
بوی سبزه٫
انار
و خشخش قشنگ و نرم درختان نخل زير باد
اسمان ابي بي لک
خورشيد داغ ........
چگونه می توان باور کرد که اين شهر گم شدست
در ميان اجساد
خرابه ها
فقر
مرگ
سکوت؟؟؟؟؟؟؟؟
خيابان پهن
جايي خارج از شهر
رديف چادرهای پراکنده
همه خاکی رنگ
هيچکس بازی نمی کند.
نمی خندد
گريه نمی کند.
سکوت محض
حسين در سوت می دمد
و بچه ها را به بازی دعوت می کند
چند دقيقه ای طول می کشد
و بعد حسين در ميان بچه های قد و نيم قد گم می شود
بچه هايي کوچک و افتاب سوخته
گاه شيطان و گاه خجالتی
با موهايي چرب و پر خاک و دستهای کبره بسته
جمع بچه ها را ترک می کنم و غرق می شوم در سکوت چادر هايي که از درونشان هيچ نمی دانم
زل می زنم به چشمهای غم گرفتشان
و عيدی را تبريک می گويم که عيد نيست برايشان
پسر بچه ای نشسته کنار چادر
صورتش را افتاب داغ کوير شلاق زده
لپش را می کشم:
نمی ری با بقيه بازی کنی؟؟
مادرش با چمهای خيس جلو می ايد
((کجا بره بازی؟
بچه ای نمونده که بخواد بازی کنه.
همشون موندن زير اوار.
بم که اين نبود......
))حرفهايش در ميان گريه ها مفهوم نيست
پسر بچه با نک انگشتش روی خاک نقاشی می کشد.........
.مردی ۲۵ ساله
قوی هيکل و قد بلند
دفتری را می گيرد جلوی من:
عکس ها رو ببينين.
همشون رفتن.
همشون..
سرش را می اندازد پايين
دفتر را باز می کنم
۳ پسر۲۲ـ۲۳ساله.
خوشتيپ با لبخندی شيطنت اميز
ايستاده کنار دريا
عکس بعدی دختری ۱۰ـ۱۲ ساله
با پيرهن سفيد چين دار و استين پفی
نشسته روی مبل
جلوی دخترک کيکيست
با شمع .
روی ميز کادو های تولد است
به دختر نگاه م کنم
با چشمان عسليش به من می خندد
عکس بعدی
زنيست ۳۷ ساله و مردی ۴۲ ساله
با يک نوزاد و دو پسر دوقولو۴ــ5 ساله
نشسته کنار سفره ی هفت سين
عکس ها را می بينم
يکي پس از ديگری
همه مرده اند و عکس ها چقدر زنده اند
مرد جوان می گويد
:زلزله که شد با برادرم تو يه اتاق بوديم
برادم پا شد که بره بيرون
از در که خواست رد شه چارچوب در اومد رو کمرش و بعد اوارا ريختن روش
کمرش جابه جا شکست..
.چشم می دوزد به دور دست ها:
همشون مردن
همشون
منم از زير اوار در اوردن
بعد ۳ روز ديگه داشتم می مردم
کاشکی نجاتم نداده بودن
کاشکی مرده بودم
کاشکی
کاشکی
کاشکی
کاشکی
کاشکی
کاشکی
کاشکی
کاشکی
کاشکی...............
.به جايي خيره شده که نمی دانم کجاست
نشسته کنار چادر
پاهايش را گچ گرفته اند
لباس سياه صورت افتاب سوخته اش را بيمار گونه تر نشان می دهد
سلام می کنم و می نشينم کنارش
چادر را کنار می زند و چيزی را نشانم می دهد که انگار روزی مبل بوده:
دخترم اولين وکيل زن بم بود.
۲ تا پسر داشتم.
يکی سال اخر مهندسی عمران.
يکی ليسانس.
واسه فرجه ی امتحانا اومده بود بم.
همشون رفتن.......
اين مبل دفتر دخترم.
تا يه هفته هوش و حواس نداشتم.
بعد يه هفته که رفتم سر خرابه ها همه چی رو غارت کرده بودن.
برده بودن.
ديگه نمی فهمم روزه يا شب
ديگه نمی فهمم زندم يا مرده.
بچه هام که رفتن.
خواهرم ٫شوهرم٫برادرم٫خواهر زاده هام٫
قربونش برم.
اخه منو واسه چی زنده نگه داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گريه نمی کند
دردش فراتر از اشک است..
.خاله.
خاله.
خاله.
اهنگ عجيبی دارد.
خاله صدايم می کنند
دستشان را می گيرم و غوطه ور می شوم در سرود های کودکیـ
ـ سلام سلام خاله بزغاله....
ــ عمو زنجير باف....
ــ خوشحال و شاد و خندانيم....ـ
ـ پيانويي دارم خيلی قشنگه.....
.ــ اليسا اليسا جينگيلی اليسا......ــ
گرگمو گله می برم........
.بچه ها می ايند طرفم و می خواهند دستم را بگيرند
((خاله خاله.دست منو بگير........))
و من فقط دو دست دارم
برای گرفتن دستم همديگر را حول می دهند
و يکی ديگری را گاز می گيرد
برای اولين بار ارزو می کنم کاش ۱۲۰۰۰دست داشته باشم.......
روب خرابه های ديواری با اسپری سياه نوشته شده:
((پايداری را از نخل ها بياموزيم))
اما من نخلهايي را ديدم که شکسته بودند.......
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes