چهارشنبه، 13 اسفند، 1382
شام غريبان از ميدان محسنی تا ياخچی آباد -بخش دوم
بخش دوم

در نازی آباد که بودم کلی به مسایل مختلف فکر کردم به فقر که مادر همه بدبختیهاست به اختلاف طبقاتی که هزار و یک بچه حرومزاده داره به نادانی و حماقت که باعث میشه نفهمی کجای کاری و تا کجا بهت ... به دین و به بازار دین فروشی به آنچه که از خرافات این روزا به نام دین به مردم تحویل میدند و به اینکه امروز این دین امروز چه فضای خوبی ساخته برای bf gf بازی و عشوه کردن و قر و غمزه اومدن و.... (اشتباه نشه من نه مسلمونم و نه تظاهر به اخلاقیات میکنم،مثل هر جوون دیگه ای هم از این مسائل لذت میبرم اما بعضی چیزا که با هم قاطی میشه بدگهی میشه) این نظام نه چندان مقدس کاری کرده که همه چیز با همه چیز قاطی بشه البته طبیعی هم هست وقتی قرار باشه برای همه چیز از آداب مستراح رفتن و قواعد دفع بول گرفته تا سیاست بین الملل ملاها نظر بدند، وقتی قرار باشه هیچ راه مجاز و استرلیزه ای برای ارتباط برقرار کردن دو جوون نباشه معلومه که سینه زدن و
نوار روضه پخش کردن میشه خودنمایی و نمایش آقایون، عشوه و پشت چشم نازک کردن هم جواب خانومها،و در این بین همه سود میکنند، بازار و مغازه دین فروشی رونق میگیره که از اوجب واجباته و از هر ثوابی موکدتر و همچنین دختر و پسر هم حالی کردند و به مراد دلشون رسیدند که البته چون در راه خیر بوده بلامانعه و در این وسط ممکنه دو سری احمق هم پیدا بشند که یا بخواند دینشون را سالم و بدون افزودنیهای مجاز حفظ کنند و یا بگند مگه قراره چه اتفاقی بیفته که برای یه آشنایی و دوستی این همه تکنیک و تاکتیک و گنده کاری لازم باشه ! حتی یک لحظه شک نکنید که این دو گروه "خسر الدنیا و الآخرت" میشند
خلاصه در این تاملات منورالفکری در حرکت بسوی شهرری بودم که بزرگراه به دلیل احداث پل بن بست شد (احتمالا من راه درست را نرفتم) و من اجبارا بعد از عبور از چندین چاله چوله پدر مادر دار رفتم در محله یاخچی آباد و داشتم در خیابون های محله پرسه میزدم و آهنگ التون جان گوش میکردم که میگه some people say eat or be eaten, some people say live and let live … که یک وانت اومد کنارم و خیلی خونسرد گفت لاستیک جلو و عقب هر دو پنچره. زدم کنار و دیدم که متاسفانه راست میگه ساعت 9 شب عاشورا در یاخچی آباد تنها با یک زاپاس و دو تایر پنچر تنها عکس العملی که میتونستم نشون بدم این بود که از ته دل به خودم بخندم (باور کنید اصلا به خودم فحش ندادم ! واقعا کلی خندیدم ) خلاصه سریع یکی از لاستیک ها را عوض کردم و لاستیک پنچر را گذاشتم روی دوشم توی یاخچی آباد دنبال آپاراتی بگرد، پرسون پرسون توی یه کوچه آپاراتی باز پیدا کردم. در مدتی که داشت پنچری لاستیک را میگرفت رفتم به تماشای این محله و شام غریبونشون 3 تا دختربچه کوچیک روی پله لب خونشون شمع روشن کرده بودند و نشسته بودند ایستادم تماشاشون کردم صحنه قشنگی بود راستی در این محله هم ماشین غالب پیکان بود و جالب تر اینکه آپاراتیه حتی تیوپ پراید هم نداشت برعکس تمام محلات دیگه فقط بچه ها برای شام غریبون در خیابون بودند از بچه های 5-4 ساله تا 16-15 ساله بقیه مردم در خیابون رفت و آمد داشتند ولی توجهی به این چیزا نداشتند، رسیدم جلوی یک چادر که توش چند تا سینی مسی بود با شمع های روشن 2 تا پسر 16-15 ساله مراقب چادر بودند و چندتا بچه کوچک تر مشغول روشن کردن شمع یا بعبارتی شمع بازی، نمیدونم چرا ولی رفتم از مغازه کنار اونجا یه بسته شمع خریدم و من هم در همون سینی مسی روشنشون کردم آخرین شمع را هم برای بچه ها روشن نکرده گذاشتم که اسباب بازی داشته باشند.
وقتی داشتم شمعها را روشن میکردم یاد حرفی افتادم که سرشب به مجیدسوپری زدم و بعد یاد این سریالهای آبگوشتی ماه رمضونا افتادم که یارو با یه اتفاق ساده متحول میشه، البته من هرگونه تحول را شدیدا تکذیب میکنم !!
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes