سه شنبه، 22 اردىبهشت، 1383

عصباني بود، با هم سوار شديم، در را محكم به هم كوبيد، استارت كه زد صداي بلند ضبطش راه افتاد، هنوز نهميده بودم چيه كه با مشت زد روي دكمه هاي ضبط، نوار پريد بيرون، راديو چندتا خرخر كرد و ساكت شد. سيگارش گذاشت زير لبش و راه افتاد با اشاره بهش هالي كردم سر سيگار توي دهنشه جرات حرف زدن نداشتم عين سگ شده بود. راه افتاد. دستاش ميلرزيد نمي‌تونست سيگارش روشن كنه، چند بار فندك زد ولي سيگار روشن نشد. فندك از دستش گرفتم براش گرفتم تا سيگارش روشن كنه. نمي‌خواستم بفهمه دود سيگار اذيتم ميكنه ولي اون يك نگاه به من كرد و بعد در حالي كه زير لب غرغر ميكرد شيشه را يك ذره پايين كشيد. توي راه اصلا چيزي نگفت اون آهسته رانندگي ميكرد ولي چراغ قرمزها را رد ميكرد بين هر دو تا پك سيگارش هم زير لب غر ميزد و فحش ميداد منم زيرچشمي نگاهش ميكردم. پشت يه چراغ قرمز گير كرد، يك پسر بچه كوچيك اومد سرش چسبوند به شيشه و دستش را گرفت زير باريكه باز بالاي شيشه، يك نگاه بي تفاوت به بچه انداخت و نگاهش به روبرو برگردوند. فكر كردم بهترين موقع است كه حرفي بزنم، گفتم "آخي طفل معصوم" آخه فقط مي‌خواستم چيزي گفته باشم دوباره به پسره نگاهي كرد، خيلي خونسرد دستش را برد لب پنجره و چيزي انداخت كف دست بچه. پست فطرت سيگارش بود ميخواستم هر چي بلدم بهش بگم ولي دلم نيومد فقط بهت زده نگاهش ميكردم. بچهه كه دستش سوخته بود شروع كرد گريه كردن و فحش دادن ولي اون خيلي خونسرد فقط شيشه را بالا كشيد. بچهه فحشهايي ميداد كه منم تا همين يكي دو سال پيش بلد نبودم. اون لبخندي زد بعد شروع كرد با صداي بلند خنديدن انگار كار مهمي كرده باشه ميخنديد. ساكت نشستم ازش بدم اومده بود حتي نمي‌تونستم نگاهش كنم. سيگارش روشن كرد، چند تا پك زد، پرسيد ناراحت شدي، ولي من جوابشو ندادم. سر چهاررا بعدي يك جوان گلفروش ايستاده بود براش چندتا بوق زد، دلم لرزيد پسره اومد لب پنجره گفت: عكس، ورق، فيلم و اون گفت ورق داري عرق هم داري، چراغ سبز شده بود، پسره گفت بيا اونطرف چهارراه صبر كن، چندتا اسكناس گذاشت توي دست پسره و راه افتاد اونطرف چهارراه هم اصلا نايستاد. نزديك خونه بوديم يك دختر كنار خيابون ايستاده بود جلوي پاش ترمز كرد، دختر اومد طرف ماشين ولي ائن يك دفعه از ماشين پيلده شد و رفت اون طرف خيابون توي يك داروخانه وقتي برگشت دختره هنوز داشت با تعجب ما را نگاه ميكرد، لبخندي بهش تحويل داد و سوار شد، يك پماد سوختگي خريده بود. به خونه رسيديم ماشين پرك كرد بي‌حوصله بود. پياده شد، بازم در را محكم به هم زد. دم در سرايدار اپارتمان بهم گفت بازم ماشين را بد جا گذاشتم جلوي در همسايه هاست، حوصله بحث نداشتم، محلش نگذاشتم و رفتم تو . در آپارتمان را باز كردم سريع رفتم توي آشپزخونه و كف دستم را گرفتم زير آب سرد، بدجوري سوخته بود.
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes