خانه، ای خانه
ظاهرا فرمانده نیروهای آمریکایی در افغانستان در مصاحبه با نشریهای درباره امور سیاسی و سیاستهای آمریکا در افغانستان اظهارنظرها کرده، گویا که بعضی نظرهاش هم تند و تیز و گاهی تمسخرآمیز بوده. در نتیجه شبانه از افغانستان به کاخ سفید احضار شده و در یک ملاقات بیست دقیقهای با رییسجمهور استعفا داده شده و رفته پی کار و زندگیش. خوب این چیزها نه به حال و روز ما ربطی داره و نه در دایره علاقهمندیهای ما میگنجه. اما قضیه آنجایی برای ما جالب شد که خواندیم آقای رییسجمهور اعلام کرده دلیل این برکناری اینه که وجود فرماندهای که به خودش اجازه میده از این حرفها بزنه و در این امور دخالت کنه میتونه تهدیدی برای اصل "کنترل نهادهای نظامی توسط غیرنظامیها" باشه. توجه فرمودید که؟ کنترل نهادهای نظامی توسط غیرنظامیها. این داستان همینجور الکی باعث شد ذهن بیمار ما بیخود و بیجهت یاد خانه و وطن و دخالت نظامیون در امور سیاسی و غیره و ذالک بیفته، دست خودمون که نیست، ذهنه و هزار درد و مرض.
اعتراف
امروز شد یازده سال. بعد از یازده سال هر چیزی تا حدی دچار قلب ماهیت میشه. در ذهن تو قلب میشه البته، در عالم ماده که لابد خیلی پیشتر این اتفاق افتاده. گاهی حافظهات خیانت میکنه، گاهی تو تغییر میکنی، گاهی قضاوتهات تغییر میکنه. گاهی عدم ارتباط چیزی که یازده سال ازش گذشته با زندگی این روزهات، با حالت، تصویر و تصورت از او را تغییر میده، بدون اینکه بفهمی.
وقتی که یازده سال از چیزی یا کسی گذشت، درکت از او تبدیل میشه به مجموعهای از خاطرات منقطع، تفاوتش مثل تفاوت ورق زدن یک آلبوم عکس با تماشای یک تأتر روی صحنه است. آلبوم عکس تمام داستانها و خاطرات و حتی گاهی احساسات پشتش را حکایت میکنه، حتی بیش از نمایش، خیلی بیش از نمایش، اما هیچوقت غافلگیرت نمیکنه، به شوقت نمیاره، غمگینت نمیکنه، البته به جز غم نوستالژی. آلبوم عکس به گذشتهات وصله و از امروزت منقطعه. گذشت یازده سال خیلی چیزها را عوض میکنه، حتی درکت از آدمهایی که عمری اطرافت بودند را، حتی تصویر پدری را که یازده ساله در زندگیت حضور فعالی نداره و ایکاش میکنی که داشت.
امروز تولد همخانهای من بود و برای همین هم دوستانش به خانه ما آمده بودند؛ سه نفر چک، یک نفر اسلواک، یک ایتالیایی، دو مجارستانی، یک بلاروس، یک کانادایی، یک آمریکایی و یک ایرانی که من باشم. زندگی در هر شهر و هر کشوری مزایا و معایب خودش را داره. یکی از مزایای این کشور محیط متکثر و چندملیتیشه. گپ زدن با هم سن و سالهای خودم که در بلوک شرق بزرگ شدند کار جالبیه، تشابههای توصیفهاشون از دوران کودکیشون با خاطرات کودکی دهه شصت ما گاهی حیرتانگیزه. بلاتکلیفی و آشفتگیشون و راضی نشدنشون در بزرگسالی هم کمابیش شبیه بزرگسالی کردن خود ماست. البته با این تفاوت که راههای شادی کردن و شاد بودن را خیلی بهتر از ما بلدند.
از پشت شیشه اتاق در بادهای شب مردی غریبه میآمد. مرد پیشانی بلند داشت که تا پشت کلهاش میرفت، براق؛ ریش و سبیل نازک داشت؛ چشمان تند و تیز داشت که آبی بود اما در تصویر تنها سیاه نمودار میگردید، هرچند برق هوش را حتی در تصویر نیز میشد دید. مرد غریبه که یک نیزه داشت که آن را تکان میداد میخندید زیرا که گفتههای زن را شکسته گفتار آن زنی میدید که در سالها پیش، قرنها پیش، خودش او را برای صحنه نمایش ساخت. زرگر اگر نماز نمیخواند مرد غریبه شاید برای تماشای زن میآمد تو، اما او این کار زرگر را توهین به ارزش و تحقیر آدمی میدید. او از ستایش به ضرب ترس و به دستور دلخور بود. آن را پسند نمیکرد. میگفت حرمت به آفریدگار از آفریدن است و در حد آفریدنها. تجلیل آفریدگار هم باید با آفریدن و مسرت باشد. عشقبازی برای او نماز اعظم بود. در آن اتاق عشق نمیدید. دستی و نیزهای به شب بهخیر گفتن جنباند و رفت، با بادها برگشت.
اسرار گنج درهٔ جنی، ابراهیم گلستان
وامقی بود که دیوانه عذرائی بود
منم امروز و توئی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دورِ زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه، که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
آخر شب شب آخر
آخرِ شبِ شبِ آخر شبِ افسوس و آرزوست، افسوس جاماندههای پشت سرت و آرزوی رسیدن به خیالپردازیهات در افق روبروت. شبِ سبک سنگین کردن دو کفه ترازو، شبِ بیم و امید، بیم از خسران و امید به سود. حالا هرکس برای خودش سود و زیان را طوری تعریف میکنه، این مهم نیست. مهم اینه که آخرِ شبِ شبِ آخر شبیست که مدام از خودت میپرسی چی را داری با چی عوض میکنی؟ و چرا؟ چی بدست میاری، چی از دست میدی؟
اما از همه اینها که بگذری، آخرِ آخرش، آخرِ شبِ شبِ آخر برای من شبِ شرمندهگیه. فارغ از سود و زیانش، فارغ از تعریف سود و زیانش. این که حاضر شدم بعضی چیزها، بعضی عزیزترین چیزها را در یک کفه این ترازو بگذارم شرمندهام میکنه. ارزشگذاشتن، مقایسه کردن، سود و زیان حساب کردن گاهی اوقات کار شرمآوریه. کاری که این شب مجبوری بکنی و میکنی.
خلاصه آخرِ شبِ شبِ آخر شب مزخرفیست که اگر تجربهاش کرده باشی میدونی چی میگم مزه گسش را میشناسی و اگر تجربهاش نکرده باشی لابد فکر میکنی همه این حرفها ننربازیهای یک مهاجر بیدرده که هرچند سال یکبار اود میکنه و فردا صبح هم وقتی که دوباره در روزمرهگیهای دنیای غرب غرق شد فراموش میشه. شاید هم اینطور باشه البته، نمیدونم. اما به هر حال آخرِ شب این شب شب مزخرفیه.
پدرِ آقای دندانپزشک ْ دوست و همقطار پدربزرگ من بوده. برادرِ بزرگتر آقای دندانپزشک هم همکلاسی و همبازی پدرم بوده، خود آقای دندانپزشک هم با عموهام همکلاسی بوده، تازه پسرش هم با من در یک دبیرستان بوده که البته در کل این داستان وزن چندانی نداره. این تاریخچه یعنی اینکه آقای دندانپزشک و برادرش تا هفت پشت خانواده من را با رزولوشن بالا میشناسند و تا اون حد احساس خودمونی بودن میکنند که وقتی برای پرکردن یک دندان به مطب آقای دندانپزشک میروم و میبینم قضای روزگار برادر آقای دندانپزشک هم در مطب حاضره و مشغول گپ زدن با برادرشه مشمول احوالپرسی بسیطی میشوم که چیزی حدود نیم ساعت طول میکشه. دو برادر به کمک هم یکان یکان اعضای فامیل یعنی تمام عمه و عموزادههای پدرم را به یاد میآورند و دربارهاشون پرس و جو میکنند. لشکری چهل پنجاه نفره از عمهزادهها و عموزادههایی که یا مردهاند یا هرکدام در یک گوشه دنیا هستند و فقط دو سه نفری، شاخ شکشته، در این شهر باقی ماندند. این را هم همینجا بگم که من همیشه نسبت به این نوع روابط احساس دوگانهای داشتم. زندگی در این شهر همیشه برای من این جذابیت را داشته که جاهایی که رفتهام، بودهام، آدمهایی که دور وبرم بودهاند، به عبارت دیگه روابطم با آدمها و مکانها همیشه تاریخچهای پشت سرش داشته. خانهای که من درش بزرگ شدم - یعنی جایی که الان دارم این نصفه شبی این پرت و پلاها را مینویسم- به تقریب خوبی همان خانهای است که مادرم درش بزرگ شده و همان خانهای است که عروسی پدربزرگ و مادربزرگم درش برگزار شده. این یعنی اینکه وقتی در این محله راه میرم با وجود همه تغییرات و ساخت و سازها هنوز هم در بین همسایهها هستند آدمهایی که تاریخچه زندگی من را میدونند، یعنی اینکه وقتی بعد از چندسال دوری به این محله برمیگردم باید جلوی مغازه بقالی محله بایستم. مغازهای که این روزها به ارث رسیده به پسرِ بزرگ پیرمردی که پنجاه شصت سال در این محل بقالی داشت. پیرمردی که وقتی بچه بودم برام تعریف کرده بود قبل از اینکه بقالی داشته باشه مرغ فروش بوده و چون روزی آخوندی بهش میگه شغلش شغلِ مکروهیه (به خاطر کشتن مرغها) تصمیم میگیره شغلش را عوض کنه. باید بایستم، برای امواتِ هم خدابیامرزیای بگیم، احوال برادرهاش، اونی که رفته بود به جبهه و جانباز شده بود و اونی که رفت به دانشگاه و مهندس عمران شد را بپرسم. حال و احوالی کنیم و بعد به راه خودم برم. زندگی در چنین محلهای و چنین شهری برای من بیشتر اوقات لذت بخشه و البته گاهی اوقات هم تحمل ناپذیر. اعتراف میکنم که یکی از مشغولیات ذهنی من درخارج از ایران فکر کردن به این تاریخچه و ریشهای است که در خارج از ایران ندارم و در داخل ایران هم بقایاش روز به روز بیشتر رو به فساد و تباهی میره. روزی به یکی از دوستان خارج از کشور میگفتم آدم هم مثل گیاه هرجا که باشه و بمونه به مرور رگ و ریشه میدوونه، برای همین هم نباید از تغییر و جابجایی ترسید. هنوز هم این حرف را قبول دارم اما نمیدونم آیا این ریشه تازه در طول عمر خودم- و نه بچهها و نوههای احتمالیم- اونقدر عمیق میشه که بشه بهش تکیه کرد یا نه.
این مزخرفات را برای چی مینویسم خودم هم نمیدونم. در مطب آقای دندانپزشک دیالوگ جالبی بین دو برادر اتفاق افتاد. وقتی این متن را شروع کردم قصدم این بود که اون دیالوگ را برای دوستی که ازم خواسته بود تجربیات این روزهام را بنویسم نقل کنم، اما متن به بیراهه رفت. کلا این شبها و نیمهشبها معمولا هیچ کاری به جایی که از اول قصد داشتم ختم نمیشه این هم روی بقیه.
این روزها
احتمالا یکی از حسرتهای مشترک خارجنشینها کتابها و کتابفروشیهاییه که پشت سر جاگذاشتند. اینروزها بین کتابهای خودم و کتابهای کتابخانه پدر و مادرم سرک میکشم، بعضی را ورق میزنم، تک و توک جدا میکنم که اگر شد با خودم ببرم، بعضی را که میبینم حسرت میخورم چرا یک عمر در خانهمان بودهاند و منِ کم سواد هیجوقت نخواندمشون.
لابهلای قفسههای کتابهای خودم به جیزهای جالبی هم برخوردم؛ یادگارهای روزگار دانشجویی در دانشگاه صنعتی اصفهان، یکی دوتا نشریه دانشجویی و تنها مقالهای که من برای یکیشون نوشتم، بریده روزنامههایی که جمع کرده بودم، مرامنامه یک حزب سیاسی، کتابجهای که روش عکس خاتمی است و اسمش هست نامهای برای فردا. نامهای برای فردا را هرگز نخوندم البته، از خاتمی و سکوت به نظرم بیمعنیش دلخور بودم اما بازهم میتونستم درکش کنم. اما عنوان "نامهای برای فردا" دلخورترم کرد، فکر کردم خاتمی باید به نسل امروز جواب بده نه فردا. برای همین هم گفتم اگر این نامهی مطول برای فرداست امروز خواندنش بیمعناست برای همین هم فقط آرشیوش کردم تا فردا روزی بخونمش. شاید باید اینروزها بخونمش. دیگه در بین کاغذها و کتابها یکی دو تا یادگاری پیدا کردم از دوستیهای دوران جوانی. نمیگم عشقهای دوران جوانی چون شخصیت ترسو و محافظهکار من هیچوقت اجازه نداد به اون مرحله برسه. هنوز هم من با این شخصیت محافظهکارم مشکل دارم، هنوز هم میترسم.
کتاب "سخنها را بشنویم" اسلامی ندوشن را از لابلای کتابخانه پدر و مادرم بیرون میکشم و ورق میزنم، کتاب آخر دهه شصت نوشته شده و اسلامی ندوشن نظراتش را راجع به فرهنگ و تاریخ ایران نوشته و مشکلات و راهحلهای پیشنهادیش را هم نوشته. مقالههاش بیشتر به نظرم پستهای وبلاگی میاد. فکر میکنم اگر اواخر دهه شصت یا اوایل دهه هفتاد پدیدهای به نام وبلاگستان وجود داشت لابد اسلامیندوشن هم از اهالی پروپاقرصش بود.
این جند روزه سری هم به کتابفروشیها زدم. کتابفروشی وحدت که برِ چهارباغ چند قدمیِ مدرسه چهارباغ موقعیت فوقالعادهای داشت تبدیل شده بود به فستفود. اول ناراحت شدم اما بعد فهمیدم فقظ جاش عوض شده و رفته طرف دیگه چهارباغ در زیرزمین یک مجتمع تجاری که فعلا بورس کتاببازها و سیدی بازهاست جای بزرگتری گرفته. در همون زیرزمین با یک جوان کتابفروش هم آشنا شدم که به نظر حسابی کتاب خونده بود. ازش از وضع نشر پرسیدم ناراضی نبود. میگفت چند ماه اخیر و از وقتی که صفارهرندی وزیر نیست خیلی از کتابها از فیلتر ارشاد رد میشوند. حتی میگفت در یک سال اخیر کتابفروشیهای اصفهان زیاد شدند. البته تنها شاهدش مغازه خودش بود که ظاهرا چند ماهیه که باز شده!
به کتابفروشی کمند در آمادگاه و فرهنگسرای اصفهان در دروازه دولت هم سری زدم. هر دو از کتابفروشیهای حسابی اصفهان هستند که عمرشان دراز باد. فرهنگسرای اصفهان از بقیه سرحالتر و پُرتر بود. فصلنامه زندهرود را که روی پیشخوان فرهنگسرا دیدم خوشحال شدم که هنوز هم سرپاست و چاپ میشه. شماره جدیدش یادنامه محمد حقوقی است که خودش از همکاران زندهرود بود. مصاحبه فریدون مختاریان کلی اطلاعات جالب درباره اصفهان و آدمهاش داشت. ایکاش آدمهای آنلاین عزیزی، مثلا ایشان، آدمهای عزیزی مثل گردانندگان زندهرود را متقاعد میکردند انتشار آنلاین ضرورت اینروزهای هر نشریهای است حتی اگر اون نشریه وارث جنگ اصفهان باشه.
بقیه این روزها با خانواده سپری میشه و خواهرزاده که اینقدر شیرینه که آدم دلش نمیاد هیچ کار دیگهای بکنه.
در باب آنچه نوشته نشد یا راه رفتنی را باید رفت
من اول سال 2009 و قبل از همه این جریانهای اخیر تصمیم گرفتم که امسال حتما به ایران برگردم، دقیقا به همین دلایلی که قرار بود در این یادداشت شرح بدهم و نمیدهم. مخصوصا که قرار بود عضو جدیدی هم به خانواده ما اضافه بشه و ندیدن بچهگی کردن این نوزاد خسرانی بود که به نظرم به صد پیاچدی نمیارزید. برای آخر تابستان برنامهریزی کرده بودم، اما تابستانی که گذشت بیشتر به پای فیسبوک و گودر و اخبار گذشت تا به تحقیق و درس و مشق، و کارم به حدی که باید میرسید نرسید و لاجرم سفر به تاخیر افتاد. همه اتفاقاتی که داره در ایران میافته هم اشتیاقم را بیشتر کرده برای دیدن این تغییر و لمس کردنش از نزدیک، هر چند که لابد این تغییر خیلی وقته که زیر پوست شهر اتفاق افتاده و تازه امروز داره مثل کرمی که از پیله بیرون میاد خودش را نشون میده.
الان که اینها را مینویسم ساعت پنج صبحه، در مسافرخانهای در استانبول هستم در چند قدمی مسجد سلطان احمد. چند ساعت پیش با پروازی یازده ساعته از آمریکا به ترکیه رسیدم، پروازی که برای سوار شدن بهش و به دلیل حماقتی که روز قبل مردکی دیوانه انجام داده بود باید تا فیهاخالدونم را میگشتند. تا چند ساعته دیگه عازم آنکارا هستم، درخواست تجدید ویزا، و بعد ایران، خانه، مادر، خواهر، نوزاد خواهر، مادربزرگ، ...
از فرودگاه به هتل که میرسم، از دنیا بیخبر، ایمیلم را که چک میکنم میبینم دوستی از آمریکا ایمیل زده که مادرم با او تماس گرفته و نگرانمه، تلفن ایران را نمیشه گرفت، سعی میکنم، بارها و بارها تا بالاخره میشه، صدا مفهوم نیست، میشنوم که میگه ای کاش نميآمدی و تو میدونی این حرف دلش نیست. میگه حالا چرا، چرا الان که همه چیز به هم ریخته، از دنیا بیخبرم، همینطور که با تلفن حرف میزنم- حرف که نه داد و فریاد میکنم و هر کلمه را بیست بار تکرار میکنم تا شاید یکیش برسه- اخبار را هم چک میکنم و میبینم چه واویلایی بوده امروز. مادر نگرانه که شاید در ایران دچار دردسری بشم یا که ایناتفاقها در کار درخواست ویزای برگشت اثری داشته باشه و خیلی نگرانیهای مادرانه دیگه، فقط بهش میگم- نمیگم که داد میزنم- جای هیچ نگرانی نیست تا دو روز دیگه بدون هیچ مشکلی در خانه خواهم بود و تلفن را قطع میکنم. به خودم میگم جای نگرانی باشه یا نباشه، "راه رفتنی را باید رفت". جملهی مورد علاقه مادرم که همیشه به ما میگفت.
خانه، خانواده، شهر، کشور، دوست، رفیق من دارم میام ...
--------------------------------------------------------
پینوشت: نمیدونم در این هنگامهای که در ایران برپاست، اینطور شخصی نوشتن کار درستی هست یا نه، وقتی بعد از نوشتن این متن خودم دوباره خواندمش و رسیدم به نگرانی از ویزا نگرفتن، از خودم شرم کردم. درسته که به حکم اینکه تمام زندگی من الان اونجا پهنه و درسم اونجا ناتمام مانده این نگرانی طبیعی است، اما فکر کردم اگر یکی از کسانی که اینروزها در خیابان خون دیدهاند/دادهاند اینجا را بخوانه چه حسی خواهد داشت. آیا در این شرایط اینطور نوشتن و از خود نوشتن مشکل اخلاقی نداره؟ نمیدونم.
مطلقها
در هواپیما، بین زمین و آسمان، چند روز بعد از روزی که روسری سرت کردی و عکس گرفتی، کتابت را ورق میزنی و میخوانی صدیقه دولت آبادی در وصیت نامهاش نوشته هرگز زنی را که با حجاب بر مزارش حاضر بشه نخواهد بخشید. چیزی بین خنده و گریه بر تو عارض میشه. فکر میکنی اگر امروز را دیده بود چه میگفت؟ چه میکرد؟ افتخار میکرد؟ عصبانی میشد؟ داد میزد؟ گریه میکشید!؟ اصلا انگار این ایرانی بودن ما مترادف شده با تناقض، "مطلقهای متنافی"، پارادوکس، اصلا هرچی شما بگی.
باد ما را خواهد برد - دو
ادامه از قبل
فکر میکردم روزی که منتظرش نیستی، روزی که تغییر آخرین انتخاباته، روزی که هزار کار واجب داری و وقت درنگ کردن نداری، درست همان روز بادها به سراغت خواهند آمد. بادهای بیخبر، بادهای بیرحم، بادهایی که حتی اگر تو را نبرند بههممیریزندت، خودت را، زندگیت را، برنامهها و اولویتهات را همه را به هم میریزند.
قبلا گفته بودم که وقتی بیست سالم بود پدرم مرد، باد بردش، یکی از همین بادهای در کمین. امروز اگر از من بپرسید اثرگذارترین حادثه زندگیام چی بوده خواهم گفت مرگ پدرم. هرچند که لابد اولش به شما خواهم گفت خودم فکر میکنم مرگ پدرم بوده و لابد توضیح خواهم داد که به نظرم اینکه از کسی بپرسی اثرگذارترین چیز -حالا هرچی بگو شخص، بگو کتاب، بگو واقعه اصلا بگو جای خالی کلمه که یاد اون بیانیه معروف تلویزیونی هم کرده باشی - در زندگی شماٰ، شخصیت شما، چیز شما – باز هم بگو هرچی بگو جای خالی کلمهی شما – چی بوده سوال اشتباهیه. لابد اگر سرِ حوصله باشم و قصد دست به سرکردنتون را نداشته باشم خواهم گفت به گمان من آدمها خودشون فکر میکنند فلان چیز تاثیرگذارترین بوده، حال آنکه تاثیرگذارترینها معمولا نامحسوسترینها هستند و معمولا اثرشون در ناخوداگاه آدمهاست. خوب اما همه اینها دلیل نمیشه من فکر نکنم مرگ پدرم روی شخصیت من تاثیر گذاشته، من فکر خودم را میکنم درست یا اشتباه، مسوولیت ناخوداگاهم را هم گردن نمیگیرم.
پدرم را باد برد وقتی که نه خودش انتظارش را داشت نه ما. کارِ نیمه تمام زیاد داشت. زیاد داشتیم. بیست سالم بود، بیست سالگی سنیه که- حداقل برای یک بچهی نه خیلی خودساخته نه خیلی سوسول شهری سنیه که- نه دقیقا میدونی میخوای چی بشی و چهکار کنی و نه کاملا بیایدهای. چیزهایی در سرت هست، فکرهایی شاید گاهی ایدهآلیستی، شاید گاهی خام، شاید گاهی احمقانه. سلانه سلانه و خوش خوشان میری. سعی و خطا میکنی. فکر میکنی فلان میکنم، چنین میکنم، چنان میکنم. بعد یک روز باد میاد، یکی از همون بادهایی که ما را خواهد برد.
مرگ پدر نه مرا نان آور خانه کرد، نه من را از تحصیل محروم کرد، نه بار خواهر و برادری روی دوش من انداخت نه هیچ یک دیگه از این چیزهایی که میتونه در این نقطه بار دراماتیک این داستان را زیاد کنه. هر چه کرد شخصی بود. فقط چیزهایی به من یاد داد، پدرم یک روز وقتی که سالم و سرِپا بود تب کرد، یکی دو ماه طول کشید تا دکترها بفهمند مشکلش چیه و جوابش کنند و یکی دو ماه دیگه طول کشید که خرده خرده و ذره ذره باد ببردش. چهارماه نشستن و تماشا کردن، تماشاکردن عجز آدمیزاد، تماشای اینکه ببینی آدمها هم میتونند مثل شمع خاموش بشند به من یاد داد هیچ چیز ماندنی نیست، یاد داد بخواهی یا نخواهی تغییر اتفاق میافته، یاد داد اولویتهای آدم چه زود عوض میشه، یاد داد زمان پرواز میکنه، یاد داد زمان هم به اندازه باد بیرحمه و خیلی چیزهای دیگه هم لابد به ناخودآگاهم یاد داده که لابد خودم ازشون آگاه نیستم.
خوب اینها را میگم که چی؟ آیا اینها منفیبافی کردن نیست؟ تقدیرگرایی یا جبرگرایی شرقی نیست آیا؟ اینها رمانتیک کردن یٱس نیست؟ از من میپرسی میگم نه نیست، اما نقطه مشترکی هم داره با اون مسیر.
از یک طرف صبح تا شب در بوق و کرنا میگند این جنگ جنگِ نرم و مخملیه. از اونطرف قشون و قشونکشی راه انداختند و دارند ساختمانهای دانشگاه تهران را یکی یکی فتح ِ سخت میکنند و بالاش پرچم میزنند. ما که مدتهاست نمیفهمیم اینها چی میگند، آیا خودشون میفهمند؟ آخه در جنگ سخت، کار کلاسیکتر از فتح و پرچم ِ ظفر هوا کردن هم هست؟ این کار یک واکنش عصبی به استیصال و شکست در به قول خودشون جنگ نرم، به قول موسوی واگذارکردن وجدانها نیست آیا؟
باد ما را خواهد برد
همخانهای دارم از اروپای شرقی، هم سن و سال خودم و مثل خودم درگیر با خیلی از بحرانهای مهاجرت. دیشب دیروقت به خانه رفتم. گزارشی را باید آماده میکردم که تمام وقتم را گرفته بود، در مجموعِ دو روز قبل دو سه ساعتی بیشتر خانه نبودم و در همان دو سه ساعت هم همخانههام را ندیده بودم. کتم را که در راهروی ورودی آویزان میکردم مراقب بودم کسی را بیدار نکنم که از اتاق نشیمن صدایی آمد، پرسید علی تویی؟ جواب که دادم گفت من امشب اینجا میخوابم. بدون اینکه چراغ را روشن کنم بالای سرش رفتم، گفت همسایه بالایی بازهم پارتی داره و سر و صداش نمیگذاره در اتاق خودش بخوابه و برای همینه که آمده روی کاناپه خوابیده. آپارتمان ما دوبلکسه و اتاق او طبقه بالاست و همسایه بالایی دقیقا روی سقف اتاقشه. دیوارها و سقفهای اینجا هم که چیزی در حد پوست گردوست. چند کلمهای از همین حرفهای هرروزی زدیم، خوش و بشهای روزانه، آخر سر بهش گفتم امیدوارم خوب بخوابه و به سمت اتاق خودم رفتم. در جواب گفت خوب میخوابم، خوب. این را که گفت صداش لرزان و بغض کرده به نظر میرسید. برگشتم، چیزی نپرسیدم، او هم البته منتظر سوال من نشد. گفت روز بدی داشته، دو روز بد مخصوصا دیروز، گفت دیشب نخوابیده و تمام شب گریه میکرده. رفتم بالای سرش، چیزی نگفتم، فکر کردم در محل کارش مشکلی پیش آمده، آخه چند هفته قبل با رئیسش دعوا کرده بود. گفت یادته هفته پیش با دوچرخه تصادف کردم؟ گفتم که یادمه. هفته قبل وقتی با دوجرخه سرکار میرفت کسی پریده بود جلوش و او هم برای اینکه بهش نخوره سر دوچرخه را کج کرده بود و زمین خورده بود. چند روزی سرش و پشتش درد میکرد. اما چیز مهمی به نظر نمیرسید. گفت که روز قبل بعد از یک هفته رفته دکتر و شکایت کرده که از روز تصادف تا حالا سردرد خفیفی داره. دکتر هم دستور اسکن از مغز داده. اسکن را سریع انجام داده و به محل کارش برگشته که دکتر بهش زنگ زده و گفته خبری از خونریزی در مغزش نیست، اما چیزی در عکسها هست که احتیاج داره امآرآی هم انجام بده. میپرسه چیزی هست یعنی چه؟ یعنی مثلا تومور؟ و دکتر هم میگه شاید، اما باید نتیجه امآرآی را ببینه. اینها را که میگفت به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بود و پاهاش را جمع کرده بود توی بغلش. با دست نامههای بازنشده و کاغذهای روی میز جلوی کاناپه را کنار زدم و روی میز نشستم. ترسیده بودم ونمیدونستم باید چهکار کنم. گفت دیشب تا صبح گریه کرده، فکر کرده میمیره، تنها در غربتٰ میمیره، گفت زنگ زده به پدر و مادرش در کشور خودش و کلی هم تلفنی گریه کرده. امروز صبح تلفن زده وقت امآرآی بگیره، زودترین وقتی که بهش دادند برای دو هفته بعد بوده. به خانم منشی گفته که از نظر روانی نمیتونه دو هفته صبر کنه و داره دیوانه میشه. خانم منشی مهربان هم گفته خبرش میکنه و بعد از یکی دو ساعت خبر میده که میتونه همین امروز برای آزمایش بره. آزمایش انجام میشه و خوشبختانه معلوم میشه چیزی که در عکسها هست چیز مهمی نیست. ظاهرا چیزیست بیخطر که بهتره سالی یکبار اندازهاش کنترل بشه اما خطر فوریای نداره. پرسیدم آیا همخانه دیگرمون دیشب خانه بوده که گفت نه. طفلک تمام وقت تنها در خانه بوده و به مردن فکر میکرده. دستش را گرفتم کمی حرف زدیم، از همین حرفهای معمول در اینجور مواقع. خسته بود خیلی خسته. ازم خواست داستان را برای کسی تعریف نکنم. بهش گفتم هر موقع خواست راجع بهش با کسی حرف بزنه روی من حساب کنه. گفت فکر میکنه باید دوباره شروع کنه به زندگی کردن و از ابن به بعد قدر زنده بودنش را بیشتر بدونه. گفت فردا ميخواد بره وسایل تزئین کریسمس بگیره و خونه را تزئین کنه. خسته بود خیلی خسته. شب بخیری گفتم، سرش را بوسیدم و بهش گفتم مواظب این سر باش حالا حالاها باهاش کار داری و به اتاق خودم رفتم.
دیشب با خودم فکر میکردم. نتیجه امآرآی واقعا میتونست چیز دیگری باشه، حتی همون تصادف اولیه میتونست به مراتب بدتر باشه و همه اینها میتونست برای هرکس دیگری اتفاق بیفته. فکر کردم اصلا این کلمه میتونست این وسط زیادیه. دیر یا زود بالاخره یکی از این اتفاقها میفته. دیر یا زود باد ما را خواهد برد و از ما خاطرهای باقی خواهند ماند و بس.